13 December 2009
چند خبر در مورد «گاوصندوق»
این روزها یک سوم پایانی سریال گاوصندوق دارد پخش میشود و هر روز با فشارهای زیادی از اطراف و اکناف روبهرو هستیم و البته در کنار این فشارها که از سوی اقلیتی ناچیز اعمال میشود خوشبختانه اکثریت بینندگان راضی هستند. امروز روزنامهی بانی فیلم که مثلا باید پشتیبان فیلمها باشد مطلبی از سایتی نقل کرده است که اینجا میآورم تا میزان حرفهای بودن این روزنامه سینمایی را خودتان مشاهده کنید!
«سریال هرشبه «گاوصندوق» که از شبکه سوم سیما پخش می شود همچنان مشغول بازتولید و آموزش ارزشهای متضاد با انقلاب اسلامی است.
«گاوصندوق» که به بهانه دزدی از یک گاوصندوق، سوژه تکراری عشق و عاشقی را دنبال می کند مردم را در شبهای متمادی پائیزی مشغول عشقبازی سه مرد و سه زن کرده است.
به گزارش صراط این سریال طنز که به سیاق اکثر طنزهای هرشبی مملو از انواع و اقسام فحشهای آموزنده است! جدیداً فحش جدیدی را به بازارفحشهای نوظهور افزوده که جای تشکر فراوان از مسئولین محترم (!) سیما دارد. «شغال» که ابداع فحاشانه سازندگان سریال مذکور است اخیرا با استقبال گسترده الواط و البته کودکان ناآگاه در مدارس مواجه شده است!
از جمله ملموس ترین نکات اخلاقی و شرعی این سریال آرایشهای غلیظ برخی هنرپیشگان زن آن است که با بی تفاوتی کامل ناظران پخش سیما مواجه شده است. ناظرانی که تا همین چند صباح پیش برای حفظ ظاهر هم که شده آنقدر در رنگ فرستنده دستکاری می کردند تا آرایش هنرپیشه بزکآلود مشخص نشود - هرچند در بسیاری از موارد این کار منتهی به سیاه و سفید شدن سریالهای رنگین سیما می شد! – اما در این سریال گویا ناظران خیال خود را راحت کرده و بی خیال همه چیز شده اند!
لوکیشن اصلی سریال «گاوصندوق» یک مجتمع آپارتمانی سوپرلوکس با تجهیزاتی در حد زندگی های اشرافی در شمال شهر تهران است که بعید به نظر می رسد قیمت پایه آن زیر متری پنج میلیون تومان باشد. این در حالی است که توده مردم ایران از دسترسی به چنین امکانتی محرومند. البته گویا سطح زندگی مسئولان صدا و سیما به گونه ای دیگر است که دائما مشغول تبلیغ مدل زندگی خودشان می باشند!
این در حالی است که مقام معظم رهبری در تمام دیدارهایی که طی ده ساله اخیر با مسئولان رسانه ملی داشته اند ضمن اعتراض شدید به رواج مصرف گرایی در سیما، این رسانه را رسما از اشاعه اشرافی گری منع فرموده اند.
گفتنی است نفوذ جریانی با تفکرات متمایل به لیبرال سرمایه داری در رسانه ملی به حدی رسیده که صدای بسیاری از دلسوزان را درآورده است و آگاهان به مسایل سیاسی فرهنگی ضرب الاجل اخیر رهبری به ضرغامی را در همین راستا ارزیابی می کنند.»
شبکهی سوم صدا و سیما نظرسنجی در مورد «گاوصندوق» روی سایت خود گذاشته است. میتوانید به این اینجا بروید و نظرخود را بدهید!
27 November 2009
و سرانجام گاوصندوق
روزهای پر فراز و نشیب به سر آمد و سرانجام یک هفته است که گاوصندوق ساعت یک ربع به ۹ از شبکهی سه پخش میشود.
متنی برای مجلهس سروش نوشتم که در شمارهاین هفتهاش منتشر شد. متن را اینجا میآورم.
دوستان اگر نظری انتقادی حرفی در مورد «گاوصندوق» داشتید مضایقه نفرمایید.
«گاوصندوق: برگ سبزی تحفهی درویش
«گاوصندوق» ادامهی همان «راه بیپایان»ی است که با «مسافر» آغاز شد. داستان آدمهای معمولی که در شرایط عادی زندگی میکنند با شادیها و غمهایشان با درستکاری و خطاکاریشان. آدمهای «گاوصندوق» موجوداتی مریخی نیستند. هر روز آنها را میتوانید در آیینه یا در همسایگی یا در محل کار و تاکسی و اتوبوس ببنید. داستان آنها هم داستان عجیبی نیست داستانی هر روزه است. داستان لغزشهای کوچک و بزرگ آدمهای کوچه و خیابان. آدمهای این دور و زمانه با خوبیها و بدیهایشان با بزرگیها و حقارتهایشان. ما فقط امیدواریم آیینه باشیم تا بتوانیم خود را در آن ببینیم، گیرم کمی درشتنمایی شده، تا از بدیها بکاهیم و به خوبیها بیفزایم. ما با آدمهای مطلق خوب یا مطلق بد سر و کار نداریم با آدمهایی سر و کار داریم که خوبیهایی دارند و بدیهایی اما به گاه داوری لاجرم برخی کفهی خیرشان سنگین میشود و گروهی کفهی شرشان.
زبان طنز، شاید بشود گفت مفرح، زبان بهتری است برای انتقاد از خود و جامعه برای همین در گاوصندوق زبان طنز را برگزیدیم. طنزی که اگر به قهقهتان نمیاندازد لبخند بر لبهایتان مینشاند شاید گاهی حتا چشمهایتان هم نمناک شود. خیلی در بند ژانر نبودیم اما به مسامحه و بدون دقت تئوریک میتوان گاوصندوق را ترکیبی از ژانر سرقتی و کمدی رومانتیک دانست.
نوشتن «گاوصندوق» با «امیر عربی» که جوانی بسیار با استعداد و با ذکاوتی ستودنی است آغاز شد. «علیرضا افخمی» چون دوست و برادری بزرگتر، از حیث منزلت نه سن و سال، پیش از آن که «خورشید پنجم» او را از ما بگیرد با تیزبینیهایش در شکلگیری طرح اولیه ما را یاری کرد و آقای «محمود تخشید» با اعتماد و حمایتش و نقطهنظراتی که حاصل سالها تجربه است طرح اولیه «گاوصندوق» را در گروه فیلم و سریال شبکهی سوم تصویب کرد و با حمایتها و پشت گرمیهای سیدامید عزیزی نوشتن «گاوصندوق» آغاز شد.
«مازیار میری» را از سالها پیش میشناختم و تصادفی فرخنده موجب شد این افتخار را پیدا کنم که کارگردانی گاوصندوق را ایشان بپذیرند بعد «حبیب رضایی» هم به جمع ما پیوست تا انتخاب بازیگران این سریال پربازیگر و دشوار را به عهد گیرد. در انتخاب بازیگر گرایش کلیمان به بازیگران تئاتر بود سعی کردیم از تئاتریهای قدیمی و جدید استفاده کنیم. قدیمیها و نسبتا قدیمیها، دیگر توسط بینندگان تلویزیون شناخته شدهاند اما چهرههای جدیدی را در گاوصندوق از تلویزیون معرفی میکنیم که امیدواریم کمک کنیم به گسترش بازی خوب و بازیگران حرفهای. دوستان دیگر یکی یکی آمدند و جمعی بسیار دوستانه و صمیمی شکل گرفت. هفت ماه شب و روز، در روزها و شبهایی که دشواریها و سختیهایی در پی داشت اما دوستی و مودت در گروه موجب شد این روزهای سخت را در کنارم هم باشیم و با هم باشیم و از مشکلات نترسیم و به عهدی که بسته بودیم تا برای مردمی، که هر چه داریم از آنها داریم، کاری انجام دهیم نه در حد بزرگی آنها که به اندازهی وسع خودمان.
و اینک «گاوصندوق» از شنبه اول آذر به پیشگاه مردم عزیز کشورمان تقدیم میشود و ما همه دلمان شور میزند: آیا لایق رفتن به خانههای مردم هستیم؟ آیا به آنها راست میگوییم و باورمان میکنند؟ آیا از لغزشهایمان و کاستیهایمان میگذرند و صداقتمان را در پس حرفها و تصویرها درمییابند و با ما همراه میشوند. دستان تهیمان را ننگرید به قلب عاشقمان نظر کنید. برگ سبزی است تحفهی درویش. این بود بضاعت ما در این روز و روزگار امید که قبول افتد.»
متنی برای مجلهس سروش نوشتم که در شمارهاین هفتهاش منتشر شد. متن را اینجا میآورم.
دوستان اگر نظری انتقادی حرفی در مورد «گاوصندوق» داشتید مضایقه نفرمایید.
«گاوصندوق: برگ سبزی تحفهی درویش
«گاوصندوق» ادامهی همان «راه بیپایان»ی است که با «مسافر» آغاز شد. داستان آدمهای معمولی که در شرایط عادی زندگی میکنند با شادیها و غمهایشان با درستکاری و خطاکاریشان. آدمهای «گاوصندوق» موجوداتی مریخی نیستند. هر روز آنها را میتوانید در آیینه یا در همسایگی یا در محل کار و تاکسی و اتوبوس ببنید. داستان آنها هم داستان عجیبی نیست داستانی هر روزه است. داستان لغزشهای کوچک و بزرگ آدمهای کوچه و خیابان. آدمهای این دور و زمانه با خوبیها و بدیهایشان با بزرگیها و حقارتهایشان. ما فقط امیدواریم آیینه باشیم تا بتوانیم خود را در آن ببینیم، گیرم کمی درشتنمایی شده، تا از بدیها بکاهیم و به خوبیها بیفزایم. ما با آدمهای مطلق خوب یا مطلق بد سر و کار نداریم با آدمهایی سر و کار داریم که خوبیهایی دارند و بدیهایی اما به گاه داوری لاجرم برخی کفهی خیرشان سنگین میشود و گروهی کفهی شرشان.
زبان طنز، شاید بشود گفت مفرح، زبان بهتری است برای انتقاد از خود و جامعه برای همین در گاوصندوق زبان طنز را برگزیدیم. طنزی که اگر به قهقهتان نمیاندازد لبخند بر لبهایتان مینشاند شاید گاهی حتا چشمهایتان هم نمناک شود. خیلی در بند ژانر نبودیم اما به مسامحه و بدون دقت تئوریک میتوان گاوصندوق را ترکیبی از ژانر سرقتی و کمدی رومانتیک دانست.
نوشتن «گاوصندوق» با «امیر عربی» که جوانی بسیار با استعداد و با ذکاوتی ستودنی است آغاز شد. «علیرضا افخمی» چون دوست و برادری بزرگتر، از حیث منزلت نه سن و سال، پیش از آن که «خورشید پنجم» او را از ما بگیرد با تیزبینیهایش در شکلگیری طرح اولیه ما را یاری کرد و آقای «محمود تخشید» با اعتماد و حمایتش و نقطهنظراتی که حاصل سالها تجربه است طرح اولیه «گاوصندوق» را در گروه فیلم و سریال شبکهی سوم تصویب کرد و با حمایتها و پشت گرمیهای سیدامید عزیزی نوشتن «گاوصندوق» آغاز شد.
«مازیار میری» را از سالها پیش میشناختم و تصادفی فرخنده موجب شد این افتخار را پیدا کنم که کارگردانی گاوصندوق را ایشان بپذیرند بعد «حبیب رضایی» هم به جمع ما پیوست تا انتخاب بازیگران این سریال پربازیگر و دشوار را به عهد گیرد. در انتخاب بازیگر گرایش کلیمان به بازیگران تئاتر بود سعی کردیم از تئاتریهای قدیمی و جدید استفاده کنیم. قدیمیها و نسبتا قدیمیها، دیگر توسط بینندگان تلویزیون شناخته شدهاند اما چهرههای جدیدی را در گاوصندوق از تلویزیون معرفی میکنیم که امیدواریم کمک کنیم به گسترش بازی خوب و بازیگران حرفهای. دوستان دیگر یکی یکی آمدند و جمعی بسیار دوستانه و صمیمی شکل گرفت. هفت ماه شب و روز، در روزها و شبهایی که دشواریها و سختیهایی در پی داشت اما دوستی و مودت در گروه موجب شد این روزهای سخت را در کنارم هم باشیم و با هم باشیم و از مشکلات نترسیم و به عهدی که بسته بودیم تا برای مردمی، که هر چه داریم از آنها داریم، کاری انجام دهیم نه در حد بزرگی آنها که به اندازهی وسع خودمان.
و اینک «گاوصندوق» از شنبه اول آذر به پیشگاه مردم عزیز کشورمان تقدیم میشود و ما همه دلمان شور میزند: آیا لایق رفتن به خانههای مردم هستیم؟ آیا به آنها راست میگوییم و باورمان میکنند؟ آیا از لغزشهایمان و کاستیهایمان میگذرند و صداقتمان را در پس حرفها و تصویرها درمییابند و با ما همراه میشوند. دستان تهیمان را ننگرید به قلب عاشقمان نظر کنید. برگ سبزی است تحفهی درویش. این بود بضاعت ما در این روز و روزگار امید که قبول افتد.»
30 September 2009
به هم ساختن عسل و خربزه
وقتی دوران تاریخساز است خوب است کمی تاریخ بخوانیم. حدود صد سال پیش وقتی محمدعلیشاه قاجار داشت نهالی که در ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ با امضای پدرش مظفرالدین شاه کاشته شده بود را زیر پا له میکرد. روشنفکران تلاش میکردند از این نهال تازه کاشته شده محافظت کنند تا به بار و بر بنشیند. روزنامهی صوراسرافیل به صاحب امتیازی میرزا جهانگیرخان شیرازی ، که به صوراسرافیل شهره شد، و مدیریت مشترک میرزا قاسمخان تبریزی و نویسندگی علیاکبر دهخدای قزوینی به این کار مشغول بود.
علیاکبر دهخدا با امضای دخو ستون طنزی به نام «چرند و پرند» در این روزنامه داشت که بسیار مورد علاقهی مردم و خوانندگان بود. برای آشنایی با ادبیات و روزنامهنگاری آن روزگار و شباهتها و تفاوتهایاش با روزگار ما یکی از این چرند و پرندها را اینجا نقل میکنم. این مطلب در شمارهی ۲۵ پنجشنبه ۹ صفر ۱۳۲۶ هجری قمری، حدود صد سال پیش، در صفحههای ۶ و ۷ و ۸ روزنامهی صوراسرافیل منتشر شده است.
چند توضیح:
۱- این مطلب از تصویر روزنامه صوراسرافیل که در اسفند ۱۳۶۱ توسط انتشارات رودکی منتشر شد تایپ شده است.
۲- سعی کردم رسمالخط را تغییر ندهم. فقط در متن اصلی علامتها، نقطه، علامت سوآل...، با کلمهی ماقبل خود فاصله دارد که به روش معمول امروز بدون فاصله تایپ کردهام. کلماتی هم که بیفاصله هستند و در متن بافاصله آمده است بهصورت بیفاصله آوردهام. جز این تغییری ندادهام.
۳- متن اصلی پانویس ندارد و پانویسها را به آن افزودهام. هر جا به منبع پانویس اشاره نشده است از لغتنامهی دهخدا ست.
چرند و پرند
درس الاشیا
نهنه! ـ هان - این زمین روی چیه؟ ـ روی شاخ گاو. ـ گاو روی چیه ؟ ـ روی ماهی، ـ ماهی روی چیه؟ ـ روی آب، ـ آب روی چیه ؟ ـ وای وای! الهی رودت به بره، چقده حرف می زنی، حوصلم سررفت.
----------------آفتابه لگن شش دست شام و نهار هیچی
آفتابه لگن شش دست شام و نهار هیچی! گفت نخور، عسل و خربزه با هم نمیسازند، نشنید و خورد، یک ساعت دیگر یارو را دید مثل مار بخودش میپیچد، گفت نگفتم نخور این دو تا با هم نمیسازند گفت حالا که این دو تا خوب با هم ساختهاند که من یکی را از میان بردارند!!!
من میخواهم اولیای دولت را به عسل و رؤسای ملت را به خربزه تشبیه کنم، اگر وزارت علوم بگوید توهین است حاظرم دویست و پنجاه حدیث در فظیلت خربزه و یکصد و چهل و نه حدیث در فضیلت عسل شاهد بگذرانم.
صاحبان این جور خیالات را فرنگیها (آنارشیست) و مسلمانها خوارج میگویند، اما شما را بخدا حال دست خونی نچسبید یخهٔ من، خدا پدرتان را بیامرزد من هر چه باشم دیگر آنارشیست و خوارج نیستم.
من هیچوقت نمیگویم برای ما بزرگتر لازم نیست، میان حیوانات بیزبان خدا هم شیر پادشاه درندگان است و بصریح عبارت شیخ سعدی سپاه گوش هم رئیس الوزرا است، و بلکه دراز گوش هم رئیس کشیکخانه باشد.
میان میوهها هم گلابی شاه میوه است، و کلم هم شاید یک چیزی باشد، و اگر مشروطه هم به نباتات سرایت کرده باشد که سیبزمینی لابد... (چه عرض کنم که خدا را خوش بیاید)، باری برویم سر مطلب:
من هیچوقت نمیگویم اشرف مخلوقات از حیوان و نبات هم پستتر باشند، من هیچوقت نمیگویم خر و گاو رئیس و بزرگتر داشته باشند، چغندر و زردک پیشوا و آقا و نماینده داشته باشند و ما اشرف مخلوقات را دهنه مانرا بزنند بسر خودمان.
من درست آلان یادن هست که خدا بیامرز خاله فاطیم هر وقت که ما بچهها بعد از پدر خدابیامرز شیطانی میکردیم، خانه را سر میگرفتیم میگفت الهی هیچ خانهٔ بی بزرگتر نباشد.
بزرگتر لازم است، رئیس لازم است، آقا لازم است، رئیس ملتی هم لازم است، رئیس دولتی هم لازم است، اتفاق و اتحاد این دو طبقه یعنی ساختنشان هم با هم لازم است، اما تا وقتی که این دو تا با هم نسازند که ما یکی را از میان بردارند.
این را هیچکس نمیتواند انکار کند که ما ملت ایران در میان بیست کرور جمعیت پنج کرور و سیصد و پنجاه و هفت هزار نفر وزیر، امیر، سپه سالار، سردار، امیرنویان ، امیر تومان ، سرهنگ، سرتیپ، سلطان ، یاور ، میرپنجه ، سفیر کبیر، شارژدافر ، کنسیه ، یوزباشی ، دهباشی ، پنجهباشی داریم. و گذشته از اینها باز ما ملت ایران در میان بیست کرور ملت (خدا برکت دهد) شش کرور و چهار صد و پنجاه دو هزار و ششصد و چهل و دو نفر آیتالله، حجةالاسلام، مجتهد، مجاز ، امام جمعه، شیخالاسلام، سید، سند ، شیخ، ملا، آخوند، قطب، مرشد، خلیفه، پیر، دلیل ، پیشنماز داریم، علاوه بر اینها باز ما در میان بیست کرور جمعیت چهار کرور شاهزاده، آقازاده، ارباب، خان، ایلخانی، ایلبیگی، آبهباشی داریم. زیاده بر اینها اگر خدا بگذارد این آخریها هم قریب دوسههزار نفر وکیل مجلس، وکیل انجمن، وکیل بلدیّه ، منشی و دفتردار و غیره داریم.
همهٔ این طبقاتی که عرض شد دوقسم بیشتر نیستند، یک دسته رؤسای ملّت و یک دسته اولیای دولت، ولی هر دو دسته یک مقصود بیشتر ندارند، میگویند شما کار کنید زحمت بکشید، آفتاب و سرما بخورید، لخت و عور بگردید، گرسنه و تشنه زندگی کنید، بدهید ما بخوریم و شما را حفظ و حراست کنیم. ما چه حرفی داریم؟ فیضشان قبول، خدابهشان توفیق بدهد! راستی راستی هم اگر اینها نباشند سنگ روی سنگ بند نمیگیرد. آدم آدم را میخورد! تمدن و تربیت، بزرگی و کوچکی از میان میرود، البته وجود اینها کم یا زیاد برای ما لازم است، اما تا کی؟ بگمان من تا وقتی که این دو تا با هم نسازند که ما یکی را از میان بردارند.
من نمیگویم ملت ایران یک روز اول ملت دنیا بود و امروز بواسطهٔ خدمات همین رؤسأ ننگ تمدّن عصر حاضر است. من نمیگویم که سرحدّ ایران یک وقتی از پشت دیوارهای چین تا ساحل رود دانوب ممتد میشد و امروز بواسطهٔ زحمات همین رؤسا، اگر در تمام طول و عرض ایران دوتا موش دعوا کند سر یکی بدیوار خواهد خورد.
من نمیگویم که با اینهمه رئیس و بزرگتر که همه حافظ و نگاهبان ما هستند، پریروز هیجده شهر ما در قفقاز باج سبیل روسها شد، و پسفردا هم بقیه مثل گوشت قربانی سه قسمت میشود. من نمیگویم که سالهای سال است فرنگستان وبا و طاعون ندیده و ما چرا هر یک سال در میان باید یک کرور از دستهای کار کن مملکت یعنی جوانمردها و جوانه زنهای خودمانرا به دست خودمان بگور کنیم!!!
من نمیگویم درین چند قرن آخری هر دولتی برای خودش دست و پائی کرد، توسعهٔ بخاک خودش داد، مستعمراتی ترتیب نموده و ما با اینهمه رئیس و بزرگتر و آقا بحفظ مملکت خودمان هم موفق نشدیم.
بله اینها را نمیگویم برای اینکه میدانم برگشت همهٔ اینها به قضا و قدر است، اینها همه سرنوشت ما ها بوده است، اینها همه تقدیر ما ایرانیها ست.
اما ای انصافدارها، والله نزدیک است یخهٔ خودم را پاره کنم، نزدیک است کافر بشوم، نزدیک است چشمهایم را بگذارم رویهم، دهنم را باز کنم و بگویم اگر کارهای مارا باید همهاش تقدیر درست کند، امورات ما را باید باطن شریعت اصلاح کند، اعمال ما را دستِ غیبی بنظام بیندازد پس شما میلیونها رئیس، آقا، بزرگتر از جان ما بیچارها چه میخواهید؟ پس شما کرورها سردار و سپهسالار و خان چرا مارا دمِ کورهٔ خورشید کباب میکنید؟! پس چرا شما مثل زالو به تن ما چسبیده و خون مارا با این سمجی میمکید؟
گیرم شما پول ندارید سد اهواز را به بندید، شما قوه ندارید قشون برای حفظ سرحدات بفرستید، شما نمیتوانید راه در مملکت بکشید، اما والله بالله به سی جزو کلام الله شما آنقدر قدرت دارید شیخ محمود امامزاده جعفری را از ورامین بطهران بخوانید، شما آنقدر قوت دارید که صد نفر سرباز برای حفظ نظم یزد و خونخواهی قاتل سید رضای داروغه و پس گرفتن هفتصد تومان تاوان قمار اجزاء عدلالدوله از حجة الاسلام و ملاذالانام میرزاعلی رضای صدرالعلمای یزدی اطالالله ایام افاداته به یزد بفرستید. شما میتوانید که پانصد نفر سوار میرهاشم را از سلطنت مملکت آذربایجان خلع کنید.
حالا که نمیکنید من هم حق دارم بگویم شما دو دسته مثل عسل و خربزه با هم ساختهاید که ما ملت بیچاره را از میان بردارید، وزیر علوم هم ابداً نمیتواند بمن اعتراض کند.
من دویست و پنجاه حدیث در فضیلت خربزه و یکصد و چهل و نه حدیث در فضیلت عسل در خاطر دارم در هر وزارت خانهٔ شاهد بگذرانم، میگوئید نه این گو و این میدان بگردید تا بگردیم.
-----------
- میرزا جهانگیرخان شیرازی فرزند آقا رجبعلی . مدیر روزنامهی صور اسرافیل که بخاطر نام روزنامهاش به صور اسرافیل ملقب گردید. او رد ۱۲۹۲ در خانوادهی فقیری در شیراز بهدنیا آمد و در ۱۳۱۱ با عمهاش به تهران مهاجرت کرد و در دالفنون درس خواند. در حوزهی مخفی «اجتماعیون عامیون تهران» فعالیت میکرد و سوسیال دمکرات بود و با حیدعمواغلو در ارتباط. پس از کودتای محمدعلیشاه و به توپ بستن مجلس حاضر نشد به سفارت انگلیس پناهنده شود و در چهارم جمادیالاول ۱۳۲۶ قمری به همراه ملکالمتکلمین در باغشاه به قتل رسید. (مقدمهی کتاب صوراسرافیل. انتشارات رودکی، ۱۳۶۱)
- قاسمخان صوراسرافیل نقش سرمایهگذار و ناظر را در روزنامه داشت. پس کودتا به اروپا رفت و بعد از پایان استبداد صغیر نمایندهی مجلس دوم شد و در کابینهی سردار سپه کفیل وزارت کشور شد و در کابینهی مخبرالدوله وزیر پست و تلگراف و تا پایان عمر در مناصب مختلف دولتی به سر برد. خلاصه عاقبت بخیر شد و به مشروطهاش رسید!( مقدمهی کتاب صوراسرافیل. انتشارات رودکی، ۱۳۶۱)
- همان وزارت فخیمهی ارشاد در عصر حاضر.
- نصف میلیون . (ناظم الاطباء). نزد ایرانیان معادل پانصدهزار است . (یادداشتهای قزوینی از فرهنگ فارسی معین ).
- مقامی بالاتر از امیرتومان در سپاهی . بالاترین منصب سپاهی در زمان قاجاریه .
- در اصطلاح نظام قدیم، فرمانده قشونی قریب به ده هزار تن . (از فرهنگ فارسی معین ). مقامی بالاتر از میرپنج و منصبی دون ِ امیرنویان .
- (اصطلاح نظام ) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه ). در عهد پهلوی این عنوان بدل به «سروان » شد. (فرهنگ فارسی معین )
- درجه ٔ نظامی که سابق در ارتش معمول بود و بجای آن کلمه ٔ سرگرد برگزیده شد.درجه ای فروتر از درجه ٔ سرهنگ دوم و برتر از سلطان (سروان ).
- امیرپنجه . امیرپنج . مقامی لشکری بالاتر از سرتیپ و پایین تر از امیرتومان . (یادداشت علیاکبر دهخدا ).
- کاردار فرهنگ معین جلد چهارم- ترکیبات خارجی.
- کانسلر، رایزن
- کلمه ٔ ترکی است (از: یوز، صد + باش ، رئیس و سر + ی ) و معنی ترکیبی آن سردار و رئیس صد نفر است . رئیس صد تن . قائد صده . (یادداشت دهخدا ). سردار صد کس . (آنندراج )
- (مرکب از عدد ده فارسی و کلمه ٔ باش که لفظی ترکی است به معنی سر و رئیس و حرف یاء) منصبی دون منصب نائب . در دوره ٔ سلاطین قاجار منصب پستی در فراشخانه بالاتر از فراش . سردسته ٔ ده فراش . (یادداشت دهخدا ). رئیس ده نفر فراش . (ناظم الاطباء). رئیس ده تن از سپاهیان . (یادداشت دهخدا ).
- (از: پنجه ، پنجاه + باشی ترکی ، سر و رئیس ) رئیس پنجاه تن از سپاهیان . منصبی در نظام دوره ٔ قاجاریه .
- صاحب اجازه ٔ روایت . صاحب اجازه ٔ اجتهاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- در نزد اهل حدیث عبارت از طریق باشد و جمله ٔ کسانی باشند که روایت کنند و طریق اخبار و روایات را از آن جهت سند گویند که اعتماد علماء در صحت و ضعف حدیث به آن است . (فرهنگ علوم تألیف سجادی از درایه ص 15). آنکه از وی حدیث بردارند. (منتهی الارب ).
- راهنما. رهبر. رهنمون . راهنما. (منتهی الارب ). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث ). راه نماینده . (آنندراج ). مرشد. (اقرب الموارد).
- (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) (مرکب از اُبّه ، بمعنی ایل و طائفه + باشی ، رئیس ) رئیس و ریش سفید مردمی چادرنشین.
-شهرداری.
- پناهگاه مردمان ، لقبی است عام که به مجتهدان و فقها دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- جمله فعلی دعایی- خدای دارز کناد. فرهنگ معین جلد چهارم- ترکیبات خارجی
- در متن اصلی به صورت «افاذاته» آمده است. البته مشخص نیست آنچه بالای «د» است نقطه است یا ساکن.
علیاکبر دهخدا با امضای دخو ستون طنزی به نام «چرند و پرند» در این روزنامه داشت که بسیار مورد علاقهی مردم و خوانندگان بود. برای آشنایی با ادبیات و روزنامهنگاری آن روزگار و شباهتها و تفاوتهایاش با روزگار ما یکی از این چرند و پرندها را اینجا نقل میکنم. این مطلب در شمارهی ۲۵ پنجشنبه ۹ صفر ۱۳۲۶ هجری قمری، حدود صد سال پیش، در صفحههای ۶ و ۷ و ۸ روزنامهی صوراسرافیل منتشر شده است.
چند توضیح:
۱- این مطلب از تصویر روزنامه صوراسرافیل که در اسفند ۱۳۶۱ توسط انتشارات رودکی منتشر شد تایپ شده است.
۲- سعی کردم رسمالخط را تغییر ندهم. فقط در متن اصلی علامتها، نقطه، علامت سوآل...، با کلمهی ماقبل خود فاصله دارد که به روش معمول امروز بدون فاصله تایپ کردهام. کلماتی هم که بیفاصله هستند و در متن بافاصله آمده است بهصورت بیفاصله آوردهام. جز این تغییری ندادهام.
۳- متن اصلی پانویس ندارد و پانویسها را به آن افزودهام. هر جا به منبع پانویس اشاره نشده است از لغتنامهی دهخدا ست.
چرند و پرند
درس الاشیا
نهنه! ـ هان - این زمین روی چیه؟ ـ روی شاخ گاو. ـ گاو روی چیه ؟ ـ روی ماهی، ـ ماهی روی چیه؟ ـ روی آب، ـ آب روی چیه ؟ ـ وای وای! الهی رودت به بره، چقده حرف می زنی، حوصلم سررفت.
----------------آفتابه لگن شش دست شام و نهار هیچی
آفتابه لگن شش دست شام و نهار هیچی! گفت نخور، عسل و خربزه با هم نمیسازند، نشنید و خورد، یک ساعت دیگر یارو را دید مثل مار بخودش میپیچد، گفت نگفتم نخور این دو تا با هم نمیسازند گفت حالا که این دو تا خوب با هم ساختهاند که من یکی را از میان بردارند!!!
من میخواهم اولیای دولت را به عسل و رؤسای ملت را به خربزه تشبیه کنم، اگر وزارت علوم بگوید توهین است حاظرم دویست و پنجاه حدیث در فظیلت خربزه و یکصد و چهل و نه حدیث در فضیلت عسل شاهد بگذرانم.
صاحبان این جور خیالات را فرنگیها (آنارشیست) و مسلمانها خوارج میگویند، اما شما را بخدا حال دست خونی نچسبید یخهٔ من، خدا پدرتان را بیامرزد من هر چه باشم دیگر آنارشیست و خوارج نیستم.
من هیچوقت نمیگویم برای ما بزرگتر لازم نیست، میان حیوانات بیزبان خدا هم شیر پادشاه درندگان است و بصریح عبارت شیخ سعدی سپاه گوش هم رئیس الوزرا است، و بلکه دراز گوش هم رئیس کشیکخانه باشد.
میان میوهها هم گلابی شاه میوه است، و کلم هم شاید یک چیزی باشد، و اگر مشروطه هم به نباتات سرایت کرده باشد که سیبزمینی لابد... (چه عرض کنم که خدا را خوش بیاید)، باری برویم سر مطلب:
من هیچوقت نمیگویم اشرف مخلوقات از حیوان و نبات هم پستتر باشند، من هیچوقت نمیگویم خر و گاو رئیس و بزرگتر داشته باشند، چغندر و زردک پیشوا و آقا و نماینده داشته باشند و ما اشرف مخلوقات را دهنه مانرا بزنند بسر خودمان.
من درست آلان یادن هست که خدا بیامرز خاله فاطیم هر وقت که ما بچهها بعد از پدر خدابیامرز شیطانی میکردیم، خانه را سر میگرفتیم میگفت الهی هیچ خانهٔ بی بزرگتر نباشد.
بزرگتر لازم است، رئیس لازم است، آقا لازم است، رئیس ملتی هم لازم است، رئیس دولتی هم لازم است، اتفاق و اتحاد این دو طبقه یعنی ساختنشان هم با هم لازم است، اما تا وقتی که این دو تا با هم نسازند که ما یکی را از میان بردارند.
این را هیچکس نمیتواند انکار کند که ما ملت ایران در میان بیست کرور جمعیت پنج کرور و سیصد و پنجاه و هفت هزار نفر وزیر، امیر، سپه سالار، سردار، امیرنویان ، امیر تومان ، سرهنگ، سرتیپ، سلطان ، یاور ، میرپنجه ، سفیر کبیر، شارژدافر ، کنسیه ، یوزباشی ، دهباشی ، پنجهباشی داریم. و گذشته از اینها باز ما ملت ایران در میان بیست کرور ملت (خدا برکت دهد) شش کرور و چهار صد و پنجاه دو هزار و ششصد و چهل و دو نفر آیتالله، حجةالاسلام، مجتهد، مجاز ، امام جمعه، شیخالاسلام، سید، سند ، شیخ، ملا، آخوند، قطب، مرشد، خلیفه، پیر، دلیل ، پیشنماز داریم، علاوه بر اینها باز ما در میان بیست کرور جمعیت چهار کرور شاهزاده، آقازاده، ارباب، خان، ایلخانی، ایلبیگی، آبهباشی داریم. زیاده بر اینها اگر خدا بگذارد این آخریها هم قریب دوسههزار نفر وکیل مجلس، وکیل انجمن، وکیل بلدیّه ، منشی و دفتردار و غیره داریم.
همهٔ این طبقاتی که عرض شد دوقسم بیشتر نیستند، یک دسته رؤسای ملّت و یک دسته اولیای دولت، ولی هر دو دسته یک مقصود بیشتر ندارند، میگویند شما کار کنید زحمت بکشید، آفتاب و سرما بخورید، لخت و عور بگردید، گرسنه و تشنه زندگی کنید، بدهید ما بخوریم و شما را حفظ و حراست کنیم. ما چه حرفی داریم؟ فیضشان قبول، خدابهشان توفیق بدهد! راستی راستی هم اگر اینها نباشند سنگ روی سنگ بند نمیگیرد. آدم آدم را میخورد! تمدن و تربیت، بزرگی و کوچکی از میان میرود، البته وجود اینها کم یا زیاد برای ما لازم است، اما تا کی؟ بگمان من تا وقتی که این دو تا با هم نسازند که ما یکی را از میان بردارند.
من نمیگویم ملت ایران یک روز اول ملت دنیا بود و امروز بواسطهٔ خدمات همین رؤسأ ننگ تمدّن عصر حاضر است. من نمیگویم که سرحدّ ایران یک وقتی از پشت دیوارهای چین تا ساحل رود دانوب ممتد میشد و امروز بواسطهٔ زحمات همین رؤسا، اگر در تمام طول و عرض ایران دوتا موش دعوا کند سر یکی بدیوار خواهد خورد.
من نمیگویم که با اینهمه رئیس و بزرگتر که همه حافظ و نگاهبان ما هستند، پریروز هیجده شهر ما در قفقاز باج سبیل روسها شد، و پسفردا هم بقیه مثل گوشت قربانی سه قسمت میشود. من نمیگویم که سالهای سال است فرنگستان وبا و طاعون ندیده و ما چرا هر یک سال در میان باید یک کرور از دستهای کار کن مملکت یعنی جوانمردها و جوانه زنهای خودمانرا به دست خودمان بگور کنیم!!!
من نمیگویم درین چند قرن آخری هر دولتی برای خودش دست و پائی کرد، توسعهٔ بخاک خودش داد، مستعمراتی ترتیب نموده و ما با اینهمه رئیس و بزرگتر و آقا بحفظ مملکت خودمان هم موفق نشدیم.
بله اینها را نمیگویم برای اینکه میدانم برگشت همهٔ اینها به قضا و قدر است، اینها همه سرنوشت ما ها بوده است، اینها همه تقدیر ما ایرانیها ست.
اما ای انصافدارها، والله نزدیک است یخهٔ خودم را پاره کنم، نزدیک است کافر بشوم، نزدیک است چشمهایم را بگذارم رویهم، دهنم را باز کنم و بگویم اگر کارهای مارا باید همهاش تقدیر درست کند، امورات ما را باید باطن شریعت اصلاح کند، اعمال ما را دستِ غیبی بنظام بیندازد پس شما میلیونها رئیس، آقا، بزرگتر از جان ما بیچارها چه میخواهید؟ پس شما کرورها سردار و سپهسالار و خان چرا مارا دمِ کورهٔ خورشید کباب میکنید؟! پس چرا شما مثل زالو به تن ما چسبیده و خون مارا با این سمجی میمکید؟
گیرم شما پول ندارید سد اهواز را به بندید، شما قوه ندارید قشون برای حفظ سرحدات بفرستید، شما نمیتوانید راه در مملکت بکشید، اما والله بالله به سی جزو کلام الله شما آنقدر قدرت دارید شیخ محمود امامزاده جعفری را از ورامین بطهران بخوانید، شما آنقدر قوت دارید که صد نفر سرباز برای حفظ نظم یزد و خونخواهی قاتل سید رضای داروغه و پس گرفتن هفتصد تومان تاوان قمار اجزاء عدلالدوله از حجة الاسلام و ملاذالانام میرزاعلی رضای صدرالعلمای یزدی اطالالله ایام افاداته به یزد بفرستید. شما میتوانید که پانصد نفر سوار میرهاشم را از سلطنت مملکت آذربایجان خلع کنید.
حالا که نمیکنید من هم حق دارم بگویم شما دو دسته مثل عسل و خربزه با هم ساختهاید که ما ملت بیچاره را از میان بردارید، وزیر علوم هم ابداً نمیتواند بمن اعتراض کند.
من دویست و پنجاه حدیث در فضیلت خربزه و یکصد و چهل و نه حدیث در فضیلت عسل در خاطر دارم در هر وزارت خانهٔ شاهد بگذرانم، میگوئید نه این گو و این میدان بگردید تا بگردیم.
-----------
- میرزا جهانگیرخان شیرازی فرزند آقا رجبعلی . مدیر روزنامهی صور اسرافیل که بخاطر نام روزنامهاش به صور اسرافیل ملقب گردید. او رد ۱۲۹۲ در خانوادهی فقیری در شیراز بهدنیا آمد و در ۱۳۱۱ با عمهاش به تهران مهاجرت کرد و در دالفنون درس خواند. در حوزهی مخفی «اجتماعیون عامیون تهران» فعالیت میکرد و سوسیال دمکرات بود و با حیدعمواغلو در ارتباط. پس از کودتای محمدعلیشاه و به توپ بستن مجلس حاضر نشد به سفارت انگلیس پناهنده شود و در چهارم جمادیالاول ۱۳۲۶ قمری به همراه ملکالمتکلمین در باغشاه به قتل رسید. (مقدمهی کتاب صوراسرافیل. انتشارات رودکی، ۱۳۶۱)
- قاسمخان صوراسرافیل نقش سرمایهگذار و ناظر را در روزنامه داشت. پس کودتا به اروپا رفت و بعد از پایان استبداد صغیر نمایندهی مجلس دوم شد و در کابینهی سردار سپه کفیل وزارت کشور شد و در کابینهی مخبرالدوله وزیر پست و تلگراف و تا پایان عمر در مناصب مختلف دولتی به سر برد. خلاصه عاقبت بخیر شد و به مشروطهاش رسید!( مقدمهی کتاب صوراسرافیل. انتشارات رودکی، ۱۳۶۱)
- همان وزارت فخیمهی ارشاد در عصر حاضر.
- نصف میلیون . (ناظم الاطباء). نزد ایرانیان معادل پانصدهزار است . (یادداشتهای قزوینی از فرهنگ فارسی معین ).
- مقامی بالاتر از امیرتومان در سپاهی . بالاترین منصب سپاهی در زمان قاجاریه .
- در اصطلاح نظام قدیم، فرمانده قشونی قریب به ده هزار تن . (از فرهنگ فارسی معین ). مقامی بالاتر از میرپنج و منصبی دون ِ امیرنویان .
- (اصطلاح نظام ) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه ). در عهد پهلوی این عنوان بدل به «سروان » شد. (فرهنگ فارسی معین )
- درجه ٔ نظامی که سابق در ارتش معمول بود و بجای آن کلمه ٔ سرگرد برگزیده شد.درجه ای فروتر از درجه ٔ سرهنگ دوم و برتر از سلطان (سروان ).
- امیرپنجه . امیرپنج . مقامی لشکری بالاتر از سرتیپ و پایین تر از امیرتومان . (یادداشت علیاکبر دهخدا ).
- کاردار فرهنگ معین جلد چهارم- ترکیبات خارجی.
- کانسلر، رایزن
- کلمه ٔ ترکی است (از: یوز، صد + باش ، رئیس و سر + ی ) و معنی ترکیبی آن سردار و رئیس صد نفر است . رئیس صد تن . قائد صده . (یادداشت دهخدا ). سردار صد کس . (آنندراج )
- (مرکب از عدد ده فارسی و کلمه ٔ باش که لفظی ترکی است به معنی سر و رئیس و حرف یاء) منصبی دون منصب نائب . در دوره ٔ سلاطین قاجار منصب پستی در فراشخانه بالاتر از فراش . سردسته ٔ ده فراش . (یادداشت دهخدا ). رئیس ده نفر فراش . (ناظم الاطباء). رئیس ده تن از سپاهیان . (یادداشت دهخدا ).
- (از: پنجه ، پنجاه + باشی ترکی ، سر و رئیس ) رئیس پنجاه تن از سپاهیان . منصبی در نظام دوره ٔ قاجاریه .
- صاحب اجازه ٔ روایت . صاحب اجازه ٔ اجتهاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- در نزد اهل حدیث عبارت از طریق باشد و جمله ٔ کسانی باشند که روایت کنند و طریق اخبار و روایات را از آن جهت سند گویند که اعتماد علماء در صحت و ضعف حدیث به آن است . (فرهنگ علوم تألیف سجادی از درایه ص 15). آنکه از وی حدیث بردارند. (منتهی الارب ).
- راهنما. رهبر. رهنمون . راهنما. (منتهی الارب ). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث ). راه نماینده . (آنندراج ). مرشد. (اقرب الموارد).
- (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) (مرکب از اُبّه ، بمعنی ایل و طائفه + باشی ، رئیس ) رئیس و ریش سفید مردمی چادرنشین.
-شهرداری.
- پناهگاه مردمان ، لقبی است عام که به مجتهدان و فقها دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- جمله فعلی دعایی- خدای دارز کناد. فرهنگ معین جلد چهارم- ترکیبات خارجی
- در متن اصلی به صورت «افاذاته» آمده است. البته مشخص نیست آنچه بالای «د» است نقطه است یا ساکن.
12 September 2009
سوتهدلان
چقدر دشمن داری خدا، دوستاتم که مائیم، یک مشت عاجزِ علیلِ ناقص عقل، که در حقشون دشمنی کردی. (محید ظروفچی، بهروز وثوقی) سوتهدلان، علی حاتمی
19 August 2009
تحریم جشنوارهی «سینما حقیقت» توسط ۱۳۶ دستاندرکار سینمای مستند
چرا در جشنواره "سینماحقیقتِ" امسال شرکت نمی¬کنیم؟
سینمای مستند ایران سندهای ارزشمندی از واقعیت¬های جامعه¬ی ایرانی در تاریخ یك¬صد ساله¬ی خود ثبت كرده است. این سینما برای تصویر كردن شرایط این سرزمین توانسته با وجود همه¬ی قید و بندها، از سال¬های دور، دوران انقلاب، دوران جنگ و نیز دو دهه¬ی اخیر اسناد بسیاری به یادگار بگذارد. متاسفانه سخت¬گیری و ممانعتی كه امروز بر مستندسازان در ارائه¬ی تصویر واقعی و منصفانه از جامعه¬ی ملتهب ما اعمال می¬شود، بی¬سابقه است.
این شرایط ما را به كنشی ناگزیر وامی¬دارد كه به¬رغم اذعان به اهمیت برگزاری جشنواره¬ی "سینماحقیقت" که توانسته طی دو دوره¬ی قبلی فضای موثری در عرصه¬ی نمایش و گفتمان پیرامون سینمای مستند به-وجود آورد؛ از شركت در جشنواره¬ی امسال خودداری كنیم.
ما نمی¬توانیم جای خالی مستندهای ساخته¬نشده از وقایع اجتماعی اخیر را نادیده بگیریم و به دلیل ارزش و احترامی كه برای بیان حقیقت قائل¬ایم از هرگونه حضور و شركت در این جشنواره به عنوان دست-اندركار، منتقد و تماشاگر خودداری می¬كنیم.
۲۶/۰۵/۱۳۸۸
امضاكنندگان (به ترتيب حروف الفبا): عبارتند از:1-فرهنگ آدميت،2-هوشنگ آزاديور،3-سپيده ابطحي،4-منصوره اربابي،5-محسن استادعلي مخملباف،6- مهدي اسدي ،7-مهرناز اسدي،8-مهرداد اسكويي،9-اشکان اشکاني،10-احسان اصغرزاده،11- مهناز افضلي،12- اسماعيل امامي ،13- همايون امامي،14-محسن اميريوسفي،15- هيوا اميننژاد،16-عباس اميني،17-ژيلا ايپکچي،18-مهدي باقري،19-رخشان بنياعتماد،20-ميثاق بنيمهد،21-ميلاد بهار،22-امير بهاري،23-حسن بهرامزاده ،24-رضا بهرامينژاد،25-وحيد پارسا،26- ماني پتگر،27-مهدي پريزاد،28-مرتضي پورصمدي،29-سعيد تارازي،30-جواد توانا،31-فرزاد توحيدي،32- ياسمن تورنگ،33-شهروز توکل
34-رضا تيموري،35-اميرحسين ثنايي،36-حميد جعفري،37-محمد جعفري،38-مهدي جعفري،39-فرناز جمشيدي مقدم،40-رضا حائري،41-اميرحسين حجت،42-الهام حسينزاده،43-سيروس حصاري،44-مريم حقپناه،45-خاطره حناچي،46- لقمان خالدي،47-مجيد خالقي سروش،48- بنفشه خشنودي،49-مصطفي خرقهپوش،50-علي دادرس،51-رضا درستكار،52-محمد رازدشت،53- شادمهر راستين،54-محمود رحماني،55-فريبا رستمي،56- محمد رسولاف،57-پناهبرخدا رضايي،58- ناهيد رضايي،59-آرش رئيسيان،60-احمد زاهدي،61-مهرداد زاهديان،62-حميد زرگرنژاد،63-ارد زند،64-مونا زندي،65-مهران زينتبخش،66- بابک سالک،67-سامان سالور،68-ابراهيم سعيدي،69-پويان شاهرخي،70-مهوش شيخالاسلامي، 71ـ وحيد شيخلر،72-کامران شيردل،73-محمد شيرواني،74-کتايون شهابي،75-احمدرضا صدقي وزيري،76-ناصر صفاريان،77-احمد طالبينژاد،78-عبدالخالق طاهري،
79-محسن ظريفيپور،80-مجيد عاشقي،81- محسن عبدالوهاب،82-مصطفي عزيزي،83-بهرام عظيمپور،84-فرشاد فدائيان،85-فرشيد فرجي،86-کورش فرزانگان،87-فرشاد فرشتهحکمت،88-محمدرضا فرطوسي ،89-بايرام فضلي،90-محسن قادري،91-عليرضا قاسمخان،92-رخساره قائممقامي،93-امين قدمي،94-مهدي قربانپور،95-ميترا کارآگاه،96- محمود کاظمي،97-مهدي کرمپور،98-بهفر کريمي،99-محمود کريمي،100- مينا كشاورز،101-پيروز كلانتري،102-علي کلانتري،103-مهدي کوهيان،104-بهمن كيارستمي،105- کيوان کياني،106-پرويز کيمياوي،107-مهدي گنجي،108-علي لقماني،109-رامتين لوافيپور،110-سودابه مجاوري،111-علاء محسني،112- مهناز محمدي،113-ابراهيم مختاري،114-ارسطو مداحي گيوي،115-سودابه مراديان،116-سودابه مرتضايي،117-انوشيروان مسعودي،118-ليدا معيني،119-محمود مقدس جعفري،120-محمدرضا مقدسيان،121-اسماعيل منصف،122- ميترا منصوري،123-مجيد موثقي،124-آذر مهرابي،125-فرهاد مهرانفر،126-ماکان مهرپويا 127-احمد ميراحسان،128- مجتبي ميرتهماسب،129-سعيد نادري،130-محمد نامي،131-نسيم نجفي،132-جواد نجمالدين،133- پريوش نظريه،134-ماجد نيسي،135-فرهاد ورهرام،136-محبوبه هنريان.
اسامی از خبرگزاری ایسنا نقل شده است.
03 August 2009
کمدی به سبکِ بیلی وایلدر
از راست به چپ: امیر عربی (فیلمنامهنویس)، خودمان، حبیب رضایی (انتخاب بازیگر) مازیار میری (کارگردان)، علیرضا ابولقاسمینژاد (مدیر تولید)
روزنامهی اعتماد ملی گزارش نسبتا مفصلی از پشت صحنهی مجموعهی تلویزیونی «گاوصندوق» تهیه کرده است. گزارش خوبی است:
«ساعت حدود 11 صبح است. هنوز فيلمبرداري شروع نشده و گروه منتظر رسيدن يک «پيچ» براي شروع کار هستند. «رضابابک» و «سروش صحت» روي راحتيهاي پذيرايي نشستهاند و ديالوگهايشان را تمرين ميکنند. اينها اولين نکاتي است که بعد از ورود به لوکيشن مجموعه «گاوصندوق» نظر را جلب ميکند. سريالي که نام «مازيار ميري»، کارگردان فيلم «پاداش سکوت» و «کتاب قانون» را در فهرست عواملش ميبينيد. هنوز سرنوشت اکران «کتاب قانون» ساخته «مازيار ميري» مشخص نشده و همراه با اما و اگرهاي زيادي است؛ ولي «ميري» اين روزها مشغول فيلمبرداري اولين سريال خود در طبقه چهارم و پنجم يک ساختماننوساز در يکي از خيابانهاي غربي تهران است. او هم مانند چند کارگردان ديگر سينما ترجيح داده است فعلا در تلويزيون کار کند و سريال بسازد و دور از درگيريهاي سينما و مشکلاتش سرگرم کار خود باشد. پروژهاي که از ارديبهشتماه تصويربردارياش آغاز شده و ظاهرا در پاييز از تلويزيون پخش ميشود.»
روزنامهی اعتماد ملی ۱۲ مرداد ۱۳۸۸ بخش فرهنگ صفحهی ۱۱
یک سکانس از متن سریال را هم در گزارش آوردهاند. آن سکانس و سکانس بعدیاش را اینجا نقل میکنم:
23-1 روز. داخلی. دفتر عباسی/ دفتر.
عباسی در دفترش راه میرود و با خودش حرف میزند. چیزی ذهن او را بدجوری مشغول کرده و پیداست که خوب نخوابیده است.
عباسی: وقتشه، دیگه وقتشه سهم شیر خوراک شغال بشه.
هوشنگ نفس نفس زنان وارد میشود.
هوشنگ: سلام.
عباسی: سلام.
هوشنگ: داش میپیچوند ما رو. فک کرده با بَبَعی طرفه... یه حالی بهش دادم که فردا پس فردا پوله نقد رو میزته.
عباسی: حالا اونو ولش کن. برو پیش پرفسور، گاوصندوقبازکُن میخوام.
هوشنگ: خیر باشه!
عباسی: خیر و شرشو ول کن. برو واسَم یه اسم بیار.
هوشنگ: آقا عباسی برات همینجور اسم قطار میکنم، چرا یکی؟
عباسی: فقط یه اسم. تا یکی دو ساعت دیگه یه اسم ورمیداری میآری. دودر نکنی بری مثل شغال شَتَره بزنی تو خیابونا چِغارتمه بریزی تو حندق بلا.
هوشنگ: چنیمش میکنم.
24-1 روز. داخلی. قهوهخانه / میز پرفسور.
پرفسور با حالت خاصی روی صندلیاش نشسته است و هوشنگ هم روبهرویش.
پرفسور: کلاست رفته بالا. از تیغکش و جیب بر، کارت کشیده به قفل و گاوصندوق. فردا هم حتماً هَکِرِ حساب ارزی میخوای.
هوشنگ: اوراقتیم پرفسور. نامبرو بده، فلنگو ببندیم.
پرفسور کُتش را باز میکند و چند کاغذ از جیباش بیرون میآورد و مانند سکانس پیشین زیرلب چیزهایی را زمزمه میکند.
پرفسور: مسعود سامانه... برای گاوصندوق دیگه خوب نیست یه گوشش کر شده.
هوشنگ: بی ادبیه، گوش چه دخلی داره به گاوصندوق بازکردن؟
پرفسور: تو سواد نداری. سینما هم نمیری؟ سینما نمیری، تلویزیون هم تماشا نمیکنی؟
هوشنگ: پرفسور دلت خوشه. سینما رفتن عشقِ فاب میخواد و رفیقِ جِنگِ جیکوپیک یکی. با آقاجونجواد برم سینما یا با مامان نصرت بشینم سریال تماشا کنم؟!
پرفسور: پس فضولی نکن بذار کارمو کنم. (کاغذی به سمت هوشنگ میگیرد.) بیا این خوبه. اوساست. جیک ثانیه برات باز میکنه. از صاحب رمز سریعتر!
هوشنگ: دستات طلا.
هوشنگ شروع به نوشتن میکند. پرفسور مثل این که چیزی یادش آمده باشد. قهوهچی را صدا میکند.
پرفسور: محمد سیاه بیا اینجا.
قهوهچی سینی چای بهدست نزدیک میز میشود.
قهوهچی: امر پرفسور.
پرفسور: جلال چارچشم کجاست پیداش نیس. هنوز آزاد نشده؟
قهوهچی: نه پرفسور مگه نمیدونین. هفته پیش تو زندان گاوصندوق امورمالی زندانو زده. نمیگه فوری میفهمن کار اونه. هیچی لو رفته الان دادگاشه فکر کنم دهسالی براش بِبُرن.
قهوهچی دور میشود و پرفسور رو به هوشنگ میگوید.
پرفسور: ننویس پاره کن بریز دور. آدم به این خری نوبره والا!
هوشنگ: دستش طلا!
پرفسور: کسی که من بهت معرفی کنم بدون تو کارش رودست نداره. این قدرت مالهکش هم کارش خیلی درسته حیف یه چند سال دیگه باید آب خنک نوش جان کنه، حالا چقدری توش هست؟
هوشنگ منومن میکند.
پرفسور: نه این که بخوام فضولی کنم میدونی فضولی تو کارم نیست. اگه رقم بالا باشه. آگاهی حساس میشه میریزه هرچی گاوصندوقباز کنِ حرفهایه میگیره. بعد میرسه به شما.
هوشنگ: حق میگی. بابا ما که این کاره نیستیم این صاحبکارمون ازمون خواسته. نمیدونم برای چی میخواد اما اگه یکی رو معرفی کنی که بیلبورد نباشه، باعث تشکره.
پرفسور: تو چشم نباشه و ماهر هم باشه، سخته. (کمی فکر میکند.) اما صبر کن...
پرویز کاغذهایش را زیر و رو میکند. کاغذی را پیدا میکند به طرف هوشنگ میگیرد.
پرفسور: بیا... خودشه. بچه شهرستانه، یه سابقهی کوچیکم داره. برای این رفته تو جیب که بچهها میگفتن تو زندان خیلی شیرین کاری میکرده. قفلی نبوده که نتونه باز کنه. اما کار نمیکنه. چند ماه پیش که از زندان آزاد شد یکی دو تا مشتری براش فرستادم قبول نکرد. دیگه کسی رو نفرستادم سراغش. تو هم اگه میخوای بری، اول باهاش رفاقت کن. نری پیشنهاد دزدی بدی که میپره. برو یه فکری کن ببرش گوشه رینگ. اونوقت هر کاری بخوای برات میکنه.
هوشنگ: (کاغذ را میگیرد.) خود جنسه. همچین مخشو میزنم که بیا و ببین. پاتوقش کجاست؟
پرفسور: توی فلافلفروشی کار میکنه. اسمش غلامرضا است اما همه بهاش میگن غلام. خوشمرامه.
هوشنگ: پرفسور دستت طلا.
هوشنگ از جایش بلند میشود.
پرفسور: یکی برا اسمش، یکی برا رسمش.
هوشنگ دو سکه بهار آزادی را از جیبش در میآورد و میگذارد روی میز.
23 July 2009
ناز هستی بود...
انسانی تو
سر مستِ خُمبِ فرزانگییی
که هنوز از آن قطرهیی بیش در نکشیده
از معماهای سیاو سربرآورده
هستی
معنایِ خود را با تو محک میزند.
از دوزخ و بهشت و فرش وعرش بر میگذری
و دایرهی حضورت
جهان را
در آغوش میگیرد.
نام توام من
به یاوم معنایم مکن!
احمد شاملو، حدیث بیقراریی ماهان،آشتی
باورم نمیشود نه سال گذشت از آن روزیهای تلخ که شاملوی بزرگ فروتنانه برآستانه فرود آمد... چقدر دلام تنگ شده است برایات برای خودت برای خندههای زیرکانهات برای آن هوش و سرشارت برای مهربانی بیحد و حصرت. اگر شاملو نبودی اگر شاعری به بلند و بالایی شاملو نبودی. اگر کتاب کوچه ننوشته بودی، اگر ما را با حافظ و لورکا و پرهور و هیوز و بیکل... آشنا نکرده بودی...
خودت خود خودت ناز هستی بودی و زندهگی چه بیشرمانه اندک است و من چقدر مفتون و والا و شیدایت بودم که در آن روزها و شبها فقط محو تماشایات میشدم و نتوانستم جرعهیی از آن اقیانوس بنوشم...
بگذار باز در خواب به دیدارت بیایم...
11 July 2009
چند خط دربارهی الی
«دربارهی الی» از آن دست فیلمهاست که میتواند تماشاچی را روی صندلی سینما میخکوب کند. ریتم تند و سیال نماها، چه هنگامی که میخواهد سرخوشی و بیقیدی و دم غنیمتی را الغا کند و چه دلشوره و دلهره و اضطراب، آنچنان بیننده را مینوازد، چه به گاه نوازش سرخوشانه چه به گاه نواختن و ضربه زدن، که قدرت تفکر و تعمق را از او میگیرد و سرانجام با پایان یافتن فیلم وقتی از سالن بیرون میآیی با خود هیچ نیاوردهیی، درگیر نیستی، شاید اندوهگین، شاید سرخورده اما کوتاه، زودگذر. تب تندی که تو را فرا گرفته بود خیلی زود به عرق مینشیند. خلاصه آن که در یاد نمیماند فراموش میشود کمتر دیالوگ یا صحنهیی از آن است که ماندهگاری داشته باشد فقط شاید آن ضربالمثل آلمانی در ذهن باقی بماند یا حداکثر نمای بادبادک هوا کردن «الی» یا چیزهایی اینچنینی اما نه از آن دست یادماندیهایی که به یاد مانده است مثل «قیصر» مثل «رگبار» مثل «هامون».
نگاه سطحی به زندهگی، مرگ و اخلاق فقط در مضمون جاری نیست که در ساختار نیز چنین است. ظاهرا قرار است نقطهی اوج و عطف پایان فیلم روبهرو شدن «سپیده» و «علیرضا» باشد و طرح پرسش برشتیی «آن که گفت «نه» آن که گفت «آری»» اما به راستی این صحنه چه دارد؟ اگر گرد و خاکِ بازی خوب و تدوین میزانسهای خوب را به کناری نهیم چه میماند؟ دو شخصیت در حالی روبهروی هم قرار میگیرند که خطری «سپیده» را تهدید نمیکند. اگر میکرد بعید بود که همسرش و چند مرد همراهاش اجازه دهند که آن دو تنها با هم صحبت کنند. «آری» یا «نه» گفتن «سپیده» به سوآل «علیرضا» تقریبا هیچ تفاوتی از نظر «هزینه» و «فایده» ندارد. اما مشکل فقط در پاسخ نیست در سوآل هم هست. به راستی «علیرضا» چه میخواهد بداند؟ تا جایی که به «علیرضا» مربوط میشود نامزدش به او دروغ گفته و با گروهی به شمال رفته و شواهد نشان میدهد قصد آشنایی با مردی را داشته که هیچ اطلاعی از نامزد داشتن او نداشته. حالا آیا واقعا مهم است که او گفته نامزد دارم و با این حال میخواهم بخت خود را جای دیگری امتحان کنم یا نه گفته؟ بگذریم به هر حال «علیرضا» میخواهد بداند آیا «الی» در مورد او حرفی زده است یا نه. «سپیده» میتواند خیلی ساده و روشن حقیقت را بگوید:«بله. گفت چند سال است نامزد دارد اما از نامزدش راضی نیست و برای این شانس جدیدی در زندهگیاش بیازماید به اصرار من به این سفر آمد و هیچکدام از همراهان ما هم از این موضوع باخبر نیستند...» «علیرضا»ی نمازخوان که قبلا نشان داده است بیش از آن مشتی که به دهان رقیب کوفت دیوانهگی نمیکند حرفی برای گفتن نداشت شاید با دلی آرامتر میرفت. اما اگر «سپیده»، و البته دوستانش، راه دیگری را انتخاب میکرد و دروغ مصلحتآمیز میگفت و مثلا وانمود میکرد «سپیده» «علیرضا» را بسیار دوست داشته است و حرفهای زن روستایی تصورات خود او بوده و هیچ رابطهیی وجود نداشته و «سپیده» صرفا برای نگهداری بچهها به این سفر آمده بوده است و بس. بازی برد برد را پیش گرفته بود که همه برنده میشدند بهجز آقای «فرهادی» که میخواهد به زور به ما بباوراند که فیلم درخور تاملی ساخته است. برای همین «فرهادی» ترجیح میدهد «سپیده» دروغ دیگری بگوید و آنقدر بیننده را زیر ضربات حسی و عاطفی قرار داده است که تصور میکنیم دروغ گفتن سپیده امر مهمی است و انگار دارد حقیقت بزرگی را مخفی میکند و موجب خدشهدار شدن «الی» که دیگر نیست میشود. اما آیا در واقع چنین است؟ «الی» چه کرده است؟ به نامزد و مادرش دروغ گفته است و برای دیدن مردی که شاید از او خوشش بیاید و بتواند زندهگی جدیدی را شروع کند و شیفت طبقاتی بدهد و احتمالا به خارج برود به اصرار مادر یکی از بچههای تحت مراقبتش به سفر رفته است بعد بر اثر تصادفی ناخوشایند میمیرد. این که به «سپیده» گفته باشد نامزدی دارد که از او خوشش نمیآید یا نگفته باشد امری کاملا شخصی است میتوانست بگوید و میتوانست نگوید. «فرهادی» دارد سعی میکند به ما بقبولاند گفتن این حرف به «سپیده» خیلی مهم است مهمتر از دروغی که به نامزدش گفته است! پس در واقع حرفی که «سپیده» میزند چیزی از ارزشهای «الی» نمیکاهد. «الی» اگر وجه شهید نماییاش را کنار بگذاریم. زنی است که از هنجارهای قشر و خرده فرهنگی که در آن زندهگی میکند، با دلشوره و تردید، کمی تخطی کرده است تا زندهگیاش را بهبود ببخشد و این چیزی است که آقای فرهادی نمیپسندد «الی» را در دریا غرق میکند و بعد با شعبده بازی میخواهد جمع روشنفکر طبقهی متوسط را مقصر قلمداد کند. پنداری زوج موتور سوار و خوشبخت انتهای چهارشنبه سوری اکنون به دست همان روشنفکران آپارتماننشین به فساد کشیده شدهاند و عشق و زندهگیشان تباه شده است.
«اصغر فرهادی» حداقل در سه کار آخرش چهارشنبهسوری، دایره زنگی (نویسنده و همسر کارگردان)، «دربارهی الی» به طبقهی متوسط پرداخته است و به جای نقدی از درون نقدی از بیرون به این طبقه داشته است. او روشنفکر ستیز است و سعی میکند این ستیزهجویی را رنگ و لعب خاکستری بدهد تا روشنفکر قلمداد شود و پارادوکس او در همین است. به هر حال طبقهی متوسط و قشر روشنفکر در ایران مانند تمام جوامع در حال گذار دچار مسائل و مشکلات خودش است اما نقدی غیرمنصفانه و از بیرون به این طبقه اجتماعی نمیتواند کاری «اخلاقی» باشد گیرم فیلمساز بخواهد با فیلم «اخلاقی» این کار غیر اخلاقی را به سرانجام رساند. هر چند «اخلاق» گرایی فیلم هم نوعی «اخلاق»گرایی واپسگراست زیرا در برابری «جان انسان» و «اخلاق» کفهی «اخلاق» را سنگینتر میبیند. «الی» مرده است و پس از آن دیگر هیچ چیز مهم نیست اما فیلمساز اخلاقگرا از ما میخواهد مرگ او را فراموش کنیم و به این موضوع اخلاقی بچسبیم که این گروه روشنفکر دارند او را بی آبرو میکنند! و در پایان هم ماشین آنها را ببینیم که در شن گیر کرده است و توان بیرون کشیدنش را ندارند و همهی اینها دارد در کنار قتلگاه «الی» اتفاق میافتد. «الی» میمیرد بیمعنا میمیرد و فقط آمده است تا بمیرد و قسمتی باشد از فیلمی که اجزایش سرهمبندی شده است تا لحظههای سرگرم کنندهیی آفریده شود.
بیشک اصغر فرهادی با فیلمهایاش و همین فیلم آخرش نشان داده است که فیلمساز برجستهیی است او به خوبی تکنیک میشناسد و میتواند بینندهاش را سرگرم کند؛ ای کاش دست از روشنفکر گرایی و روشنفکر ستیزی برمیداشت و فیلمهای مفرح بدنهیی میساخت و بیهوده تلاش نمیکرد فیلم «مهم» بسازد.
نگاه سطحی به زندهگی، مرگ و اخلاق فقط در مضمون جاری نیست که در ساختار نیز چنین است. ظاهرا قرار است نقطهی اوج و عطف پایان فیلم روبهرو شدن «سپیده» و «علیرضا» باشد و طرح پرسش برشتیی «آن که گفت «نه» آن که گفت «آری»» اما به راستی این صحنه چه دارد؟ اگر گرد و خاکِ بازی خوب و تدوین میزانسهای خوب را به کناری نهیم چه میماند؟ دو شخصیت در حالی روبهروی هم قرار میگیرند که خطری «سپیده» را تهدید نمیکند. اگر میکرد بعید بود که همسرش و چند مرد همراهاش اجازه دهند که آن دو تنها با هم صحبت کنند. «آری» یا «نه» گفتن «سپیده» به سوآل «علیرضا» تقریبا هیچ تفاوتی از نظر «هزینه» و «فایده» ندارد. اما مشکل فقط در پاسخ نیست در سوآل هم هست. به راستی «علیرضا» چه میخواهد بداند؟ تا جایی که به «علیرضا» مربوط میشود نامزدش به او دروغ گفته و با گروهی به شمال رفته و شواهد نشان میدهد قصد آشنایی با مردی را داشته که هیچ اطلاعی از نامزد داشتن او نداشته. حالا آیا واقعا مهم است که او گفته نامزد دارم و با این حال میخواهم بخت خود را جای دیگری امتحان کنم یا نه گفته؟ بگذریم به هر حال «علیرضا» میخواهد بداند آیا «الی» در مورد او حرفی زده است یا نه. «سپیده» میتواند خیلی ساده و روشن حقیقت را بگوید:«بله. گفت چند سال است نامزد دارد اما از نامزدش راضی نیست و برای این شانس جدیدی در زندهگیاش بیازماید به اصرار من به این سفر آمد و هیچکدام از همراهان ما هم از این موضوع باخبر نیستند...» «علیرضا»ی نمازخوان که قبلا نشان داده است بیش از آن مشتی که به دهان رقیب کوفت دیوانهگی نمیکند حرفی برای گفتن نداشت شاید با دلی آرامتر میرفت. اما اگر «سپیده»، و البته دوستانش، راه دیگری را انتخاب میکرد و دروغ مصلحتآمیز میگفت و مثلا وانمود میکرد «سپیده» «علیرضا» را بسیار دوست داشته است و حرفهای زن روستایی تصورات خود او بوده و هیچ رابطهیی وجود نداشته و «سپیده» صرفا برای نگهداری بچهها به این سفر آمده بوده است و بس. بازی برد برد را پیش گرفته بود که همه برنده میشدند بهجز آقای «فرهادی» که میخواهد به زور به ما بباوراند که فیلم درخور تاملی ساخته است. برای همین «فرهادی» ترجیح میدهد «سپیده» دروغ دیگری بگوید و آنقدر بیننده را زیر ضربات حسی و عاطفی قرار داده است که تصور میکنیم دروغ گفتن سپیده امر مهمی است و انگار دارد حقیقت بزرگی را مخفی میکند و موجب خدشهدار شدن «الی» که دیگر نیست میشود. اما آیا در واقع چنین است؟ «الی» چه کرده است؟ به نامزد و مادرش دروغ گفته است و برای دیدن مردی که شاید از او خوشش بیاید و بتواند زندهگی جدیدی را شروع کند و شیفت طبقاتی بدهد و احتمالا به خارج برود به اصرار مادر یکی از بچههای تحت مراقبتش به سفر رفته است بعد بر اثر تصادفی ناخوشایند میمیرد. این که به «سپیده» گفته باشد نامزدی دارد که از او خوشش نمیآید یا نگفته باشد امری کاملا شخصی است میتوانست بگوید و میتوانست نگوید. «فرهادی» دارد سعی میکند به ما بقبولاند گفتن این حرف به «سپیده» خیلی مهم است مهمتر از دروغی که به نامزدش گفته است! پس در واقع حرفی که «سپیده» میزند چیزی از ارزشهای «الی» نمیکاهد. «الی» اگر وجه شهید نماییاش را کنار بگذاریم. زنی است که از هنجارهای قشر و خرده فرهنگی که در آن زندهگی میکند، با دلشوره و تردید، کمی تخطی کرده است تا زندهگیاش را بهبود ببخشد و این چیزی است که آقای فرهادی نمیپسندد «الی» را در دریا غرق میکند و بعد با شعبده بازی میخواهد جمع روشنفکر طبقهی متوسط را مقصر قلمداد کند. پنداری زوج موتور سوار و خوشبخت انتهای چهارشنبه سوری اکنون به دست همان روشنفکران آپارتماننشین به فساد کشیده شدهاند و عشق و زندهگیشان تباه شده است.
«اصغر فرهادی» حداقل در سه کار آخرش چهارشنبهسوری، دایره زنگی (نویسنده و همسر کارگردان)، «دربارهی الی» به طبقهی متوسط پرداخته است و به جای نقدی از درون نقدی از بیرون به این طبقه داشته است. او روشنفکر ستیز است و سعی میکند این ستیزهجویی را رنگ و لعب خاکستری بدهد تا روشنفکر قلمداد شود و پارادوکس او در همین است. به هر حال طبقهی متوسط و قشر روشنفکر در ایران مانند تمام جوامع در حال گذار دچار مسائل و مشکلات خودش است اما نقدی غیرمنصفانه و از بیرون به این طبقه اجتماعی نمیتواند کاری «اخلاقی» باشد گیرم فیلمساز بخواهد با فیلم «اخلاقی» این کار غیر اخلاقی را به سرانجام رساند. هر چند «اخلاق» گرایی فیلم هم نوعی «اخلاق»گرایی واپسگراست زیرا در برابری «جان انسان» و «اخلاق» کفهی «اخلاق» را سنگینتر میبیند. «الی» مرده است و پس از آن دیگر هیچ چیز مهم نیست اما فیلمساز اخلاقگرا از ما میخواهد مرگ او را فراموش کنیم و به این موضوع اخلاقی بچسبیم که این گروه روشنفکر دارند او را بی آبرو میکنند! و در پایان هم ماشین آنها را ببینیم که در شن گیر کرده است و توان بیرون کشیدنش را ندارند و همهی اینها دارد در کنار قتلگاه «الی» اتفاق میافتد. «الی» میمیرد بیمعنا میمیرد و فقط آمده است تا بمیرد و قسمتی باشد از فیلمی که اجزایش سرهمبندی شده است تا لحظههای سرگرم کنندهیی آفریده شود.
بیشک اصغر فرهادی با فیلمهایاش و همین فیلم آخرش نشان داده است که فیلمساز برجستهیی است او به خوبی تکنیک میشناسد و میتواند بینندهاش را سرگرم کند؛ ای کاش دست از روشنفکر گرایی و روشنفکر ستیزی برمیداشت و فیلمهای مفرح بدنهیی میساخت و بیهوده تلاش نمیکرد فیلم «مهم» بسازد.
06 July 2009
کسب و کار ما
«سینا رازانی» آزاد شد و دیشب با «بهاره رهنما» به ادامهی بازی در «گاوصندوق» پرداخت. «مازیار میری» هنوز دستاش در گچ است و یک دستی کارگردانی میکند. «مصطفی احمدیان» (مدیرتصویربرداری) میتواند روی صندلی بنشیند و زخم و کوفتهگی بقیه بچهها هم کم و بیش خوب شده است. وقتی در خیابان تصویر برداری میکنیم گاهی مردم سرمان داد میزنند و مزدور صدا و سیما میخوانندمان، گاهی هنوز مهربانانه به ما لبخند میزنند و از خودشان میدانند و گاه بی تفاوت و سرد، گویا اصلا وجود نداریم، از کنارمان رد میشوند... در تنفسها دور هم که جمع میشویم روحیه همه خوب است تعریف میکنیم و با صدای بلند میخندیم بعد یکی از بچه ها بغض میکند چشماش سرخ میشود و قطره اشکی سرمیخورد روی گونهاش همه ساکت میشوند و کم کم چشم بقیه هم سرخ میشود. «محمد» با سینی چایی وارد میشود، دستها به سوی دستمال کاغذی میرود و دستمالهای خیس در کیف و جیب چپانده میشوند و آههای کوتاه در بخار لیوانهای چای در هم میآمیزد... «امیر» یا «شکوفا» سرمیرسد آماده بودن صحنه را خبر میدهد و بعد بچهها یکی یکی میروند و من تنها با نگاهی به زمین دوخته شده برجای میمانم و در دل با خود میگویم: کاش هنری بلد بودم، سازی میتوانستم بنوازم، تا در گوشهیی از دنیا کنار پیاده روی دنجی چیزی برای عرضه کردن داشتم و مردم پول خردهایشان را با رضایت در کلاه یا قوطی یا کاسهی پیش پایم میانداختند و لبخند میزنند و من میتوانستم شب با وجدانی آسوده سر بر بالین بگذارم...
31 May 2009
رای دادن یا رای ندادن مسئله این نیست.
این روزها به تبع انتخابات پیشرو بحثها و گفتوگوهای زیادی در باب حق تعیین سرنوشت زده میشود. گروهی، جدا از این که چه نامزدی مورد نظرشان است، اعتقاد دارند باید در انتخابات شرکت کرد و گروه دیگری بر این اعتقاد هستند که انتخابی وجود ندارد و شرکت کردن در انتخابات مشروعیت و حقانیت بخشیدن به کسی است که انتخاب میشود. این گروه معتقد هستند در چهار سال پیش اگر انتخابات رقابتی برگزار نمیشد و نامزدها صرفا از طیف خاصی بودند و مردم تشویق میشدند که در انتخابات شرکت نکنند آنگاه رئیس جمهور فعلی مشروعیت بینالمللی کسب نمیکرد و نمیتوانست مدعی شود که از دل انتخاباتی رقابتی بیرون آمده است. گروه نخست در پاسخ میگویند احتمال وقوع چنین امری بسیار اندک است و شرایط ذهنی و عینی موجود در جامعه تحریم را بینتیجه یا حداقل کمنتیجه میکند. اشتباه محوری هر دو گروه این است که تصور میکنند با عملی «نامشخص» میتوان به نتیجهی «مشخص» رسید. با چند مثال موضوع روشنتر میشود:
کسانی هستند که از آغاز انقلاب تا کنون رای ندادهاند. در این بین هستند کسانی که ارادهی معطوف به عمل هم داشتهاند و کارشان فقط رای ندادن نبوده است اما گروه وسیعتری از این دسته، میلیونها نفر، کسانی هستند که رای ندادهاند و فقط رای ندادهاند اما به عنوان جریان اجتماعی در ساخت قدرت مشارکت داشتهاند و یا حداقل مبارزهی منفی یا مثبت خود را تداوم نبخشیدهاند و کارشان صرفا رای ندادن بوده است و بس. تصور کنید مردمی در انتخاباتی رای نمیدهند اما فردای انتخابات هم به سر کار خود نمیروند و دست به اعتصاب میزنند یا به هر شکل و در اولین فرصت نشان دهند که رئیسجمهور موجود را قبول ندارند آنگاه آن تحریم انتخابات ادامهی منطقی پیدا میکند. اما وقتی مبارزهی اجتماعی به رای ندادن تاویل میشود اهمیت قائل شدن بیش از حد برای امری است که اهمیتاش به آن میزان نیست و این خود نوعی تخدیر و درواقع مشغولیات است که اگر نگوییم از مشغولیات هیزم تنور انتخابات شدن بیشتر است بیگمان کمتر نیست. ما با دون کیشوتهایی طرف هستیم که اوج مبارزهیشان جوهری نشدن انگشتشان و مهر نخوردن شناسنامهیشان است و گویی چون ماندلا سی سال در زندان بودهاند به دیگران فخر میفروشند که سی سال است در انتخابات شرکت نکردهاند. مرحبا دیگر چه کردید؟ هیچ!
و اما آنان که اعتقاد دارند باید به هر شکل در انتخابات شرکت کرد و از میان «بد» و «بدتر» آن که «بد» است را انتخاب کرد دچار این توهم میشوند که گویا «انتخاب» کردهاند! چه چیز را انتخاب کردهاند؟ این را انتخاب کردهاند که «الف» رئیس جمهور نشود؟ آیا این نوع «انتخاب کردن» تفاوتی با آن نوع «انتخاب نکردن» دارد؟ تشخص داشتن یعنی جمعی بتوانند خواستهی مشخصی را به میان بگذارند و از نامزدی حمایت کنند که حداقل این خواستهها را متعهد بشود. این میشود انتخاب غیر صفر و صدی. شما نمیگوید به کسی رای میدهم که تمام خواستهی من را تامین کند اما انتظار دارم حداقل بخشی از آن را تامین کند. کسانی که تشخص داشته باشند اعمال نیرو میکنند. اما متاسفانه انتخابات همواره شکلی تودهوار و پوپلیستی به خود میگیرد و سعی دارد تشخص جریانات را از بین ببرد و همه را به رنگ خود درآورد و دلیل وجودی خود را هم اثبات نمیکند در نفی رقیب میجوید.
اگر موضوع را از سوی نامزدها نگاه کنیم به همین پرسکتیو میرسیم. نامزدها مهم نیست خود را اصلاحطلب بنامند یا اصولاگرا یا اصلاحطلب اصولگرا یا اصولاگرای اصلاحطلب یا هر واژهی اختراعی دیگری همه در یک چیز اتفاق نظر دارند مرا انتخاب کنید چون چارهی دیگری ندارید! در واقع نامزدها از دل نظرات موجود بیرون نمیآیند این نظرات است که باید بر قامت نامزدها دوخته شود. مثلا امروز میتوان با ضرس قاطع گفت: بسیاری از کسانی که از میرحسین طرفداری میکنند اگر خاتمی از کروبی حمایت میکرد اکنون از حامیان کروبی بودند. این که خاتمی چرا از میرحسین حمایت کرد نه از کروبی حاصل نظرات طیف موسوم به اصلاحطلب یا دوم خردادی نیست حاصل مناسبات شخصی و پشت پردهی این افراد است. قرار نیست حتا طیف هوادارها هم تا روز آخر بدانند که «سید» قرار است از «شیخ» حمایت کند یا از «میر». نامزدها هم اصولا مستقل هستند از دل مبارزهی درون حزبی یا حتا درون شبه حزب بیرون نیامده اند. آنها باید بیایند و همه خود را با آنها تطبیق دهند. پس از دوازده سال شعار اطلاحطلبی باز با فردگرایی روبهرو هستیم و تاثیر افراد.
جریانهای اصیل دنبال رایهای اصیل هستند و بیش از آن که برایشان مهم باشد چه کسی به آنها رای میدهد مهم این است که چه کسی نباید به آنها رای بدهد. اما جریانهای قدرتگرا پیروزی برایشان مهم است نه چگونه پیروز شدن. خود را به هر رنگی در میآورند و هر شعاری میدهند تا رای بیشتری جذب کنند دغدغهی پاسخگویی در فردای انتخابات هم ندارند چون قرار نیست فردای انتخابات کسی در میدان باقی مانده باشد قرار است همه به خانههایشان بروند و قدرت را به دست پیروز انتخابات بدهند و آنها بروند دنبال کارشان تا انتخابات بعدی.
به هر روی اگر این چیزها را بدانیم و دچار توهم نباشیم حالا میتوانیم تصمیم بگیریم رای بدهیم یا رای ندهیم و انتظارات خود را محدود کنیم. اگر رای ندادیم دچار این توهم نشویم که چیزی را تحریم کردیم یا نقش موثری بازی کردهایم یا مثلا در شو خیانتی شرکت نداشتیم و بحثهای اینچینی. بدانیم صرفا تصمیم شخصی گرفتیم که رای ندهیم و اگر رای دادیم و به نامزدی خاص رای دادیم تصور نکنیم سرنوشت خود را تعیین کردهایم یا نقش بسیار بارزی داشتهایم.
چکیده آن که: اگر میخواهیم سرنوشت خود را تعیین کنیم مهم نیست در روز انتخابات چه میکنیم مهم این است که فردای انتخابات چه میکنیم. ترساندن مردم که اگر رای ندهید فلان و بهمان میشود همان شوهای پوپولیستی است که نفس و نیت و ارادهی پشت رایها برایاش مهم نیست مهم خود رای است و انسانها را وسیلهیی برای رسیدن به قدرت سیاسی میداند. مهم نیست فردای انتخابات چه کسی قدرت را بهدست میگیرد مهم آرای قدرتمندی است که در محدودی صندوق نمیماند و مهر خویش را و رنگ خویش را بر تارک تحولات میزند.
کسانی هستند که از آغاز انقلاب تا کنون رای ندادهاند. در این بین هستند کسانی که ارادهی معطوف به عمل هم داشتهاند و کارشان فقط رای ندادن نبوده است اما گروه وسیعتری از این دسته، میلیونها نفر، کسانی هستند که رای ندادهاند و فقط رای ندادهاند اما به عنوان جریان اجتماعی در ساخت قدرت مشارکت داشتهاند و یا حداقل مبارزهی منفی یا مثبت خود را تداوم نبخشیدهاند و کارشان صرفا رای ندادن بوده است و بس. تصور کنید مردمی در انتخاباتی رای نمیدهند اما فردای انتخابات هم به سر کار خود نمیروند و دست به اعتصاب میزنند یا به هر شکل و در اولین فرصت نشان دهند که رئیسجمهور موجود را قبول ندارند آنگاه آن تحریم انتخابات ادامهی منطقی پیدا میکند. اما وقتی مبارزهی اجتماعی به رای ندادن تاویل میشود اهمیت قائل شدن بیش از حد برای امری است که اهمیتاش به آن میزان نیست و این خود نوعی تخدیر و درواقع مشغولیات است که اگر نگوییم از مشغولیات هیزم تنور انتخابات شدن بیشتر است بیگمان کمتر نیست. ما با دون کیشوتهایی طرف هستیم که اوج مبارزهیشان جوهری نشدن انگشتشان و مهر نخوردن شناسنامهیشان است و گویی چون ماندلا سی سال در زندان بودهاند به دیگران فخر میفروشند که سی سال است در انتخابات شرکت نکردهاند. مرحبا دیگر چه کردید؟ هیچ!
و اما آنان که اعتقاد دارند باید به هر شکل در انتخابات شرکت کرد و از میان «بد» و «بدتر» آن که «بد» است را انتخاب کرد دچار این توهم میشوند که گویا «انتخاب» کردهاند! چه چیز را انتخاب کردهاند؟ این را انتخاب کردهاند که «الف» رئیس جمهور نشود؟ آیا این نوع «انتخاب کردن» تفاوتی با آن نوع «انتخاب نکردن» دارد؟ تشخص داشتن یعنی جمعی بتوانند خواستهی مشخصی را به میان بگذارند و از نامزدی حمایت کنند که حداقل این خواستهها را متعهد بشود. این میشود انتخاب غیر صفر و صدی. شما نمیگوید به کسی رای میدهم که تمام خواستهی من را تامین کند اما انتظار دارم حداقل بخشی از آن را تامین کند. کسانی که تشخص داشته باشند اعمال نیرو میکنند. اما متاسفانه انتخابات همواره شکلی تودهوار و پوپلیستی به خود میگیرد و سعی دارد تشخص جریانات را از بین ببرد و همه را به رنگ خود درآورد و دلیل وجودی خود را هم اثبات نمیکند در نفی رقیب میجوید.
اگر موضوع را از سوی نامزدها نگاه کنیم به همین پرسکتیو میرسیم. نامزدها مهم نیست خود را اصلاحطلب بنامند یا اصولاگرا یا اصلاحطلب اصولگرا یا اصولاگرای اصلاحطلب یا هر واژهی اختراعی دیگری همه در یک چیز اتفاق نظر دارند مرا انتخاب کنید چون چارهی دیگری ندارید! در واقع نامزدها از دل نظرات موجود بیرون نمیآیند این نظرات است که باید بر قامت نامزدها دوخته شود. مثلا امروز میتوان با ضرس قاطع گفت: بسیاری از کسانی که از میرحسین طرفداری میکنند اگر خاتمی از کروبی حمایت میکرد اکنون از حامیان کروبی بودند. این که خاتمی چرا از میرحسین حمایت کرد نه از کروبی حاصل نظرات طیف موسوم به اصلاحطلب یا دوم خردادی نیست حاصل مناسبات شخصی و پشت پردهی این افراد است. قرار نیست حتا طیف هوادارها هم تا روز آخر بدانند که «سید» قرار است از «شیخ» حمایت کند یا از «میر». نامزدها هم اصولا مستقل هستند از دل مبارزهی درون حزبی یا حتا درون شبه حزب بیرون نیامده اند. آنها باید بیایند و همه خود را با آنها تطبیق دهند. پس از دوازده سال شعار اطلاحطلبی باز با فردگرایی روبهرو هستیم و تاثیر افراد.
جریانهای اصیل دنبال رایهای اصیل هستند و بیش از آن که برایشان مهم باشد چه کسی به آنها رای میدهد مهم این است که چه کسی نباید به آنها رای بدهد. اما جریانهای قدرتگرا پیروزی برایشان مهم است نه چگونه پیروز شدن. خود را به هر رنگی در میآورند و هر شعاری میدهند تا رای بیشتری جذب کنند دغدغهی پاسخگویی در فردای انتخابات هم ندارند چون قرار نیست فردای انتخابات کسی در میدان باقی مانده باشد قرار است همه به خانههایشان بروند و قدرت را به دست پیروز انتخابات بدهند و آنها بروند دنبال کارشان تا انتخابات بعدی.
به هر روی اگر این چیزها را بدانیم و دچار توهم نباشیم حالا میتوانیم تصمیم بگیریم رای بدهیم یا رای ندهیم و انتظارات خود را محدود کنیم. اگر رای ندادیم دچار این توهم نشویم که چیزی را تحریم کردیم یا نقش موثری بازی کردهایم یا مثلا در شو خیانتی شرکت نداشتیم و بحثهای اینچینی. بدانیم صرفا تصمیم شخصی گرفتیم که رای ندهیم و اگر رای دادیم و به نامزدی خاص رای دادیم تصور نکنیم سرنوشت خود را تعیین کردهایم یا نقش بسیار بارزی داشتهایم.
چکیده آن که: اگر میخواهیم سرنوشت خود را تعیین کنیم مهم نیست در روز انتخابات چه میکنیم مهم این است که فردای انتخابات چه میکنیم. ترساندن مردم که اگر رای ندهید فلان و بهمان میشود همان شوهای پوپولیستی است که نفس و نیت و ارادهی پشت رایها برایاش مهم نیست مهم خود رای است و انسانها را وسیلهیی برای رسیدن به قدرت سیاسی میداند. مهم نیست فردای انتخابات چه کسی قدرت را بهدست میگیرد مهم آرای قدرتمندی است که در محدودی صندوق نمیماند و مهر خویش را و رنگ خویش را بر تارک تحولات میزند.
21 February 2009
میلیونر زاغهنشین Slumdog Millionaire
فردا جوایز اسکار را اعلام میکنند و احتمالا میلیونر زاغهنشین
(Slumdog Millionaire)
جوایز زیادی را نصیب خود خواهد کرد. این فیلم محل اتصال هالیوود و بالیوود است. دو صنعت بزرگ فیلمسازی که همواره از نظر مضمون تولیدات مشابهی را روانهی بازار سرگرمی کردهاند گیرم یکی با تکنیک و جذابیت بالا و دیگری با تکنیکی ضعیفتر اما هر دو برای اشک و لبخند گرفتن از مخاطب فیلم میسازند و ابزارهایشان برای این کار هم کم و بیش شبیه هماند. فقر و غنا، تصادف، تحول ناگهانی، سرنوشت مقدر... میلیونر زاغهنشین میلیونها انسانی که در فاضلاب زندهگی غوطه میخورند به سالن تاریک سینما میکشاند تا با اشکی در چشم و نوری در دل سالن سینما را ترک کنند.
(Slumdog Millionaire)
جوایز زیادی را نصیب خود خواهد کرد. این فیلم محل اتصال هالیوود و بالیوود است. دو صنعت بزرگ فیلمسازی که همواره از نظر مضمون تولیدات مشابهی را روانهی بازار سرگرمی کردهاند گیرم یکی با تکنیک و جذابیت بالا و دیگری با تکنیکی ضعیفتر اما هر دو برای اشک و لبخند گرفتن از مخاطب فیلم میسازند و ابزارهایشان برای این کار هم کم و بیش شبیه هماند. فقر و غنا، تصادف، تحول ناگهانی، سرنوشت مقدر... میلیونر زاغهنشین میلیونها انسانی که در فاضلاب زندهگی غوطه میخورند به سالن تاریک سینما میکشاند تا با اشکی در چشم و نوری در دل سالن سینما را ترک کنند.
03 February 2009
مارکس در لندن
مارکس در لندن by آسا بریگز ترجمه:آرش عزیزی
لندن را تا کنون ندیده بودم مگر برای ساعتی در هیترو لندنی که من میشناسم لندنی دیکنزی است. مارکس را در دانشگاه به عنوان اقتصادان و فیلسوفی برجسته میشناختم و از نوجوانی به عنوان دانشمند انقلاب.
مارکس در لندن، مارکس لندنی و لندن مارکسی را به من شناساند.
کتاب بسیار شیرین و روان نوشته شده است و به کار توریستهایی میخورد که در طبقهی دوم اتوبوس نشستهاند و لندن را نظاره میکنند. اما در عین حال ما را به قرن نوزدهم میبرد جایی که تاریخ ورق خورد و انسان در چرخشی دیگر این فنر را حلقهیی بالاتر برد.
مطالعه کتاب را به همهی دوستان لندن و مارکس و تاریخ و انسان توصیه میکنم.
و اما ترجمه. ترجمه بسیار خوب و قابل فهم است و پاورقیهای مترجم کمک زیادی به فهم بهتر کتاب میکند. اما افسوس که نیاز به حداقل یکبار شسته شدن توسط ویراستار را داشت و از این بابت دچار کمبود است.
هر چند از شیوهی نگارش یا درستنویسی کابلی شاملو بهره گرفته است اما استفاده مکرر از واژههایی مانند «گاها» به آن صدمه زده است و البته ناراستیها حکم تکههای ذغالسنگ است در معدن الماس!
View all my reviews.
My review
rating: 5 of 5 starsلندن را تا کنون ندیده بودم مگر برای ساعتی در هیترو لندنی که من میشناسم لندنی دیکنزی است. مارکس را در دانشگاه به عنوان اقتصادان و فیلسوفی برجسته میشناختم و از نوجوانی به عنوان دانشمند انقلاب.
مارکس در لندن، مارکس لندنی و لندن مارکسی را به من شناساند.
کتاب بسیار شیرین و روان نوشته شده است و به کار توریستهایی میخورد که در طبقهی دوم اتوبوس نشستهاند و لندن را نظاره میکنند. اما در عین حال ما را به قرن نوزدهم میبرد جایی که تاریخ ورق خورد و انسان در چرخشی دیگر این فنر را حلقهیی بالاتر برد.
مطالعه کتاب را به همهی دوستان لندن و مارکس و تاریخ و انسان توصیه میکنم.
و اما ترجمه. ترجمه بسیار خوب و قابل فهم است و پاورقیهای مترجم کمک زیادی به فهم بهتر کتاب میکند. اما افسوس که نیاز به حداقل یکبار شسته شدن توسط ویراستار را داشت و از این بابت دچار کمبود است.
هر چند از شیوهی نگارش یا درستنویسی کابلی شاملو بهره گرفته است اما استفاده مکرر از واژههایی مانند «گاها» به آن صدمه زده است و البته ناراستیها حکم تکههای ذغالسنگ است در معدن الماس!
View all my reviews.
01 February 2009
گاوصندوق
این هم کار جدید:
رضایی برای "گاوصندوق" میری بازیگر انتخاب میکند
این خبر را ایسنا مخابره کرد:
خبرگزاری مهر
رضایی برای "گاوصندوق" میری بازیگر انتخاب میکند
Subscribe to:
Posts (Atom)