23 July 2009
ناز هستی بود...
انسانی تو
سر مستِ خُمبِ فرزانگییی
که هنوز از آن قطرهیی بیش در نکشیده
از معماهای سیاو سربرآورده
هستی
معنایِ خود را با تو محک میزند.
از دوزخ و بهشت و فرش وعرش بر میگذری
و دایرهی حضورت
جهان را
در آغوش میگیرد.
نام توام من
به یاوم معنایم مکن!
احمد شاملو، حدیث بیقراریی ماهان،آشتی
باورم نمیشود نه سال گذشت از آن روزیهای تلخ که شاملوی بزرگ فروتنانه برآستانه فرود آمد... چقدر دلام تنگ شده است برایات برای خودت برای خندههای زیرکانهات برای آن هوش و سرشارت برای مهربانی بیحد و حصرت. اگر شاملو نبودی اگر شاعری به بلند و بالایی شاملو نبودی. اگر کتاب کوچه ننوشته بودی، اگر ما را با حافظ و لورکا و پرهور و هیوز و بیکل... آشنا نکرده بودی...
خودت خود خودت ناز هستی بودی و زندهگی چه بیشرمانه اندک است و من چقدر مفتون و والا و شیدایت بودم که در آن روزها و شبها فقط محو تماشایات میشدم و نتوانستم جرعهیی از آن اقیانوس بنوشم...
بگذار باز در خواب به دیدارت بیایم...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment