23 July 2009
ناز هستی بود...
انسانی تو
سر مستِ خُمبِ فرزانگییی
که هنوز از آن قطرهیی بیش در نکشیده
از معماهای سیاو سربرآورده
هستی
معنایِ خود را با تو محک میزند.
از دوزخ و بهشت و فرش وعرش بر میگذری
و دایرهی حضورت
جهان را
در آغوش میگیرد.
نام توام من
به یاوم معنایم مکن!
احمد شاملو، حدیث بیقراریی ماهان،آشتی
باورم نمیشود نه سال گذشت از آن روزیهای تلخ که شاملوی بزرگ فروتنانه برآستانه فرود آمد... چقدر دلام تنگ شده است برایات برای خودت برای خندههای زیرکانهات برای آن هوش و سرشارت برای مهربانی بیحد و حصرت. اگر شاملو نبودی اگر شاعری به بلند و بالایی شاملو نبودی. اگر کتاب کوچه ننوشته بودی، اگر ما را با حافظ و لورکا و پرهور و هیوز و بیکل... آشنا نکرده بودی...
خودت خود خودت ناز هستی بودی و زندهگی چه بیشرمانه اندک است و من چقدر مفتون و والا و شیدایت بودم که در آن روزها و شبها فقط محو تماشایات میشدم و نتوانستم جرعهیی از آن اقیانوس بنوشم...
بگذار باز در خواب به دیدارت بیایم...
11 July 2009
چند خط دربارهی الی
«دربارهی الی» از آن دست فیلمهاست که میتواند تماشاچی را روی صندلی سینما میخکوب کند. ریتم تند و سیال نماها، چه هنگامی که میخواهد سرخوشی و بیقیدی و دم غنیمتی را الغا کند و چه دلشوره و دلهره و اضطراب، آنچنان بیننده را مینوازد، چه به گاه نوازش سرخوشانه چه به گاه نواختن و ضربه زدن، که قدرت تفکر و تعمق را از او میگیرد و سرانجام با پایان یافتن فیلم وقتی از سالن بیرون میآیی با خود هیچ نیاوردهیی، درگیر نیستی، شاید اندوهگین، شاید سرخورده اما کوتاه، زودگذر. تب تندی که تو را فرا گرفته بود خیلی زود به عرق مینشیند. خلاصه آن که در یاد نمیماند فراموش میشود کمتر دیالوگ یا صحنهیی از آن است که ماندهگاری داشته باشد فقط شاید آن ضربالمثل آلمانی در ذهن باقی بماند یا حداکثر نمای بادبادک هوا کردن «الی» یا چیزهایی اینچنینی اما نه از آن دست یادماندیهایی که به یاد مانده است مثل «قیصر» مثل «رگبار» مثل «هامون».
نگاه سطحی به زندهگی، مرگ و اخلاق فقط در مضمون جاری نیست که در ساختار نیز چنین است. ظاهرا قرار است نقطهی اوج و عطف پایان فیلم روبهرو شدن «سپیده» و «علیرضا» باشد و طرح پرسش برشتیی «آن که گفت «نه» آن که گفت «آری»» اما به راستی این صحنه چه دارد؟ اگر گرد و خاکِ بازی خوب و تدوین میزانسهای خوب را به کناری نهیم چه میماند؟ دو شخصیت در حالی روبهروی هم قرار میگیرند که خطری «سپیده» را تهدید نمیکند. اگر میکرد بعید بود که همسرش و چند مرد همراهاش اجازه دهند که آن دو تنها با هم صحبت کنند. «آری» یا «نه» گفتن «سپیده» به سوآل «علیرضا» تقریبا هیچ تفاوتی از نظر «هزینه» و «فایده» ندارد. اما مشکل فقط در پاسخ نیست در سوآل هم هست. به راستی «علیرضا» چه میخواهد بداند؟ تا جایی که به «علیرضا» مربوط میشود نامزدش به او دروغ گفته و با گروهی به شمال رفته و شواهد نشان میدهد قصد آشنایی با مردی را داشته که هیچ اطلاعی از نامزد داشتن او نداشته. حالا آیا واقعا مهم است که او گفته نامزد دارم و با این حال میخواهم بخت خود را جای دیگری امتحان کنم یا نه گفته؟ بگذریم به هر حال «علیرضا» میخواهد بداند آیا «الی» در مورد او حرفی زده است یا نه. «سپیده» میتواند خیلی ساده و روشن حقیقت را بگوید:«بله. گفت چند سال است نامزد دارد اما از نامزدش راضی نیست و برای این شانس جدیدی در زندهگیاش بیازماید به اصرار من به این سفر آمد و هیچکدام از همراهان ما هم از این موضوع باخبر نیستند...» «علیرضا»ی نمازخوان که قبلا نشان داده است بیش از آن مشتی که به دهان رقیب کوفت دیوانهگی نمیکند حرفی برای گفتن نداشت شاید با دلی آرامتر میرفت. اما اگر «سپیده»، و البته دوستانش، راه دیگری را انتخاب میکرد و دروغ مصلحتآمیز میگفت و مثلا وانمود میکرد «سپیده» «علیرضا» را بسیار دوست داشته است و حرفهای زن روستایی تصورات خود او بوده و هیچ رابطهیی وجود نداشته و «سپیده» صرفا برای نگهداری بچهها به این سفر آمده بوده است و بس. بازی برد برد را پیش گرفته بود که همه برنده میشدند بهجز آقای «فرهادی» که میخواهد به زور به ما بباوراند که فیلم درخور تاملی ساخته است. برای همین «فرهادی» ترجیح میدهد «سپیده» دروغ دیگری بگوید و آنقدر بیننده را زیر ضربات حسی و عاطفی قرار داده است که تصور میکنیم دروغ گفتن سپیده امر مهمی است و انگار دارد حقیقت بزرگی را مخفی میکند و موجب خدشهدار شدن «الی» که دیگر نیست میشود. اما آیا در واقع چنین است؟ «الی» چه کرده است؟ به نامزد و مادرش دروغ گفته است و برای دیدن مردی که شاید از او خوشش بیاید و بتواند زندهگی جدیدی را شروع کند و شیفت طبقاتی بدهد و احتمالا به خارج برود به اصرار مادر یکی از بچههای تحت مراقبتش به سفر رفته است بعد بر اثر تصادفی ناخوشایند میمیرد. این که به «سپیده» گفته باشد نامزدی دارد که از او خوشش نمیآید یا نگفته باشد امری کاملا شخصی است میتوانست بگوید و میتوانست نگوید. «فرهادی» دارد سعی میکند به ما بقبولاند گفتن این حرف به «سپیده» خیلی مهم است مهمتر از دروغی که به نامزدش گفته است! پس در واقع حرفی که «سپیده» میزند چیزی از ارزشهای «الی» نمیکاهد. «الی» اگر وجه شهید نماییاش را کنار بگذاریم. زنی است که از هنجارهای قشر و خرده فرهنگی که در آن زندهگی میکند، با دلشوره و تردید، کمی تخطی کرده است تا زندهگیاش را بهبود ببخشد و این چیزی است که آقای فرهادی نمیپسندد «الی» را در دریا غرق میکند و بعد با شعبده بازی میخواهد جمع روشنفکر طبقهی متوسط را مقصر قلمداد کند. پنداری زوج موتور سوار و خوشبخت انتهای چهارشنبه سوری اکنون به دست همان روشنفکران آپارتماننشین به فساد کشیده شدهاند و عشق و زندهگیشان تباه شده است.
«اصغر فرهادی» حداقل در سه کار آخرش چهارشنبهسوری، دایره زنگی (نویسنده و همسر کارگردان)، «دربارهی الی» به طبقهی متوسط پرداخته است و به جای نقدی از درون نقدی از بیرون به این طبقه داشته است. او روشنفکر ستیز است و سعی میکند این ستیزهجویی را رنگ و لعب خاکستری بدهد تا روشنفکر قلمداد شود و پارادوکس او در همین است. به هر حال طبقهی متوسط و قشر روشنفکر در ایران مانند تمام جوامع در حال گذار دچار مسائل و مشکلات خودش است اما نقدی غیرمنصفانه و از بیرون به این طبقه اجتماعی نمیتواند کاری «اخلاقی» باشد گیرم فیلمساز بخواهد با فیلم «اخلاقی» این کار غیر اخلاقی را به سرانجام رساند. هر چند «اخلاق» گرایی فیلم هم نوعی «اخلاق»گرایی واپسگراست زیرا در برابری «جان انسان» و «اخلاق» کفهی «اخلاق» را سنگینتر میبیند. «الی» مرده است و پس از آن دیگر هیچ چیز مهم نیست اما فیلمساز اخلاقگرا از ما میخواهد مرگ او را فراموش کنیم و به این موضوع اخلاقی بچسبیم که این گروه روشنفکر دارند او را بی آبرو میکنند! و در پایان هم ماشین آنها را ببینیم که در شن گیر کرده است و توان بیرون کشیدنش را ندارند و همهی اینها دارد در کنار قتلگاه «الی» اتفاق میافتد. «الی» میمیرد بیمعنا میمیرد و فقط آمده است تا بمیرد و قسمتی باشد از فیلمی که اجزایش سرهمبندی شده است تا لحظههای سرگرم کنندهیی آفریده شود.
بیشک اصغر فرهادی با فیلمهایاش و همین فیلم آخرش نشان داده است که فیلمساز برجستهیی است او به خوبی تکنیک میشناسد و میتواند بینندهاش را سرگرم کند؛ ای کاش دست از روشنفکر گرایی و روشنفکر ستیزی برمیداشت و فیلمهای مفرح بدنهیی میساخت و بیهوده تلاش نمیکرد فیلم «مهم» بسازد.
نگاه سطحی به زندهگی، مرگ و اخلاق فقط در مضمون جاری نیست که در ساختار نیز چنین است. ظاهرا قرار است نقطهی اوج و عطف پایان فیلم روبهرو شدن «سپیده» و «علیرضا» باشد و طرح پرسش برشتیی «آن که گفت «نه» آن که گفت «آری»» اما به راستی این صحنه چه دارد؟ اگر گرد و خاکِ بازی خوب و تدوین میزانسهای خوب را به کناری نهیم چه میماند؟ دو شخصیت در حالی روبهروی هم قرار میگیرند که خطری «سپیده» را تهدید نمیکند. اگر میکرد بعید بود که همسرش و چند مرد همراهاش اجازه دهند که آن دو تنها با هم صحبت کنند. «آری» یا «نه» گفتن «سپیده» به سوآل «علیرضا» تقریبا هیچ تفاوتی از نظر «هزینه» و «فایده» ندارد. اما مشکل فقط در پاسخ نیست در سوآل هم هست. به راستی «علیرضا» چه میخواهد بداند؟ تا جایی که به «علیرضا» مربوط میشود نامزدش به او دروغ گفته و با گروهی به شمال رفته و شواهد نشان میدهد قصد آشنایی با مردی را داشته که هیچ اطلاعی از نامزد داشتن او نداشته. حالا آیا واقعا مهم است که او گفته نامزد دارم و با این حال میخواهم بخت خود را جای دیگری امتحان کنم یا نه گفته؟ بگذریم به هر حال «علیرضا» میخواهد بداند آیا «الی» در مورد او حرفی زده است یا نه. «سپیده» میتواند خیلی ساده و روشن حقیقت را بگوید:«بله. گفت چند سال است نامزد دارد اما از نامزدش راضی نیست و برای این شانس جدیدی در زندهگیاش بیازماید به اصرار من به این سفر آمد و هیچکدام از همراهان ما هم از این موضوع باخبر نیستند...» «علیرضا»ی نمازخوان که قبلا نشان داده است بیش از آن مشتی که به دهان رقیب کوفت دیوانهگی نمیکند حرفی برای گفتن نداشت شاید با دلی آرامتر میرفت. اما اگر «سپیده»، و البته دوستانش، راه دیگری را انتخاب میکرد و دروغ مصلحتآمیز میگفت و مثلا وانمود میکرد «سپیده» «علیرضا» را بسیار دوست داشته است و حرفهای زن روستایی تصورات خود او بوده و هیچ رابطهیی وجود نداشته و «سپیده» صرفا برای نگهداری بچهها به این سفر آمده بوده است و بس. بازی برد برد را پیش گرفته بود که همه برنده میشدند بهجز آقای «فرهادی» که میخواهد به زور به ما بباوراند که فیلم درخور تاملی ساخته است. برای همین «فرهادی» ترجیح میدهد «سپیده» دروغ دیگری بگوید و آنقدر بیننده را زیر ضربات حسی و عاطفی قرار داده است که تصور میکنیم دروغ گفتن سپیده امر مهمی است و انگار دارد حقیقت بزرگی را مخفی میکند و موجب خدشهدار شدن «الی» که دیگر نیست میشود. اما آیا در واقع چنین است؟ «الی» چه کرده است؟ به نامزد و مادرش دروغ گفته است و برای دیدن مردی که شاید از او خوشش بیاید و بتواند زندهگی جدیدی را شروع کند و شیفت طبقاتی بدهد و احتمالا به خارج برود به اصرار مادر یکی از بچههای تحت مراقبتش به سفر رفته است بعد بر اثر تصادفی ناخوشایند میمیرد. این که به «سپیده» گفته باشد نامزدی دارد که از او خوشش نمیآید یا نگفته باشد امری کاملا شخصی است میتوانست بگوید و میتوانست نگوید. «فرهادی» دارد سعی میکند به ما بقبولاند گفتن این حرف به «سپیده» خیلی مهم است مهمتر از دروغی که به نامزدش گفته است! پس در واقع حرفی که «سپیده» میزند چیزی از ارزشهای «الی» نمیکاهد. «الی» اگر وجه شهید نماییاش را کنار بگذاریم. زنی است که از هنجارهای قشر و خرده فرهنگی که در آن زندهگی میکند، با دلشوره و تردید، کمی تخطی کرده است تا زندهگیاش را بهبود ببخشد و این چیزی است که آقای فرهادی نمیپسندد «الی» را در دریا غرق میکند و بعد با شعبده بازی میخواهد جمع روشنفکر طبقهی متوسط را مقصر قلمداد کند. پنداری زوج موتور سوار و خوشبخت انتهای چهارشنبه سوری اکنون به دست همان روشنفکران آپارتماننشین به فساد کشیده شدهاند و عشق و زندهگیشان تباه شده است.
«اصغر فرهادی» حداقل در سه کار آخرش چهارشنبهسوری، دایره زنگی (نویسنده و همسر کارگردان)، «دربارهی الی» به طبقهی متوسط پرداخته است و به جای نقدی از درون نقدی از بیرون به این طبقه داشته است. او روشنفکر ستیز است و سعی میکند این ستیزهجویی را رنگ و لعب خاکستری بدهد تا روشنفکر قلمداد شود و پارادوکس او در همین است. به هر حال طبقهی متوسط و قشر روشنفکر در ایران مانند تمام جوامع در حال گذار دچار مسائل و مشکلات خودش است اما نقدی غیرمنصفانه و از بیرون به این طبقه اجتماعی نمیتواند کاری «اخلاقی» باشد گیرم فیلمساز بخواهد با فیلم «اخلاقی» این کار غیر اخلاقی را به سرانجام رساند. هر چند «اخلاق» گرایی فیلم هم نوعی «اخلاق»گرایی واپسگراست زیرا در برابری «جان انسان» و «اخلاق» کفهی «اخلاق» را سنگینتر میبیند. «الی» مرده است و پس از آن دیگر هیچ چیز مهم نیست اما فیلمساز اخلاقگرا از ما میخواهد مرگ او را فراموش کنیم و به این موضوع اخلاقی بچسبیم که این گروه روشنفکر دارند او را بی آبرو میکنند! و در پایان هم ماشین آنها را ببینیم که در شن گیر کرده است و توان بیرون کشیدنش را ندارند و همهی اینها دارد در کنار قتلگاه «الی» اتفاق میافتد. «الی» میمیرد بیمعنا میمیرد و فقط آمده است تا بمیرد و قسمتی باشد از فیلمی که اجزایش سرهمبندی شده است تا لحظههای سرگرم کنندهیی آفریده شود.
بیشک اصغر فرهادی با فیلمهایاش و همین فیلم آخرش نشان داده است که فیلمساز برجستهیی است او به خوبی تکنیک میشناسد و میتواند بینندهاش را سرگرم کند؛ ای کاش دست از روشنفکر گرایی و روشنفکر ستیزی برمیداشت و فیلمهای مفرح بدنهیی میساخت و بیهوده تلاش نمیکرد فیلم «مهم» بسازد.
06 July 2009
کسب و کار ما
«سینا رازانی» آزاد شد و دیشب با «بهاره رهنما» به ادامهی بازی در «گاوصندوق» پرداخت. «مازیار میری» هنوز دستاش در گچ است و یک دستی کارگردانی میکند. «مصطفی احمدیان» (مدیرتصویربرداری) میتواند روی صندلی بنشیند و زخم و کوفتهگی بقیه بچهها هم کم و بیش خوب شده است. وقتی در خیابان تصویر برداری میکنیم گاهی مردم سرمان داد میزنند و مزدور صدا و سیما میخوانندمان، گاهی هنوز مهربانانه به ما لبخند میزنند و از خودشان میدانند و گاه بی تفاوت و سرد، گویا اصلا وجود نداریم، از کنارمان رد میشوند... در تنفسها دور هم که جمع میشویم روحیه همه خوب است تعریف میکنیم و با صدای بلند میخندیم بعد یکی از بچه ها بغض میکند چشماش سرخ میشود و قطره اشکی سرمیخورد روی گونهاش همه ساکت میشوند و کم کم چشم بقیه هم سرخ میشود. «محمد» با سینی چایی وارد میشود، دستها به سوی دستمال کاغذی میرود و دستمالهای خیس در کیف و جیب چپانده میشوند و آههای کوتاه در بخار لیوانهای چای در هم میآمیزد... «امیر» یا «شکوفا» سرمیرسد آماده بودن صحنه را خبر میدهد و بعد بچهها یکی یکی میروند و من تنها با نگاهی به زمین دوخته شده برجای میمانم و در دل با خود میگویم: کاش هنری بلد بودم، سازی میتوانستم بنوازم، تا در گوشهیی از دنیا کنار پیاده روی دنجی چیزی برای عرضه کردن داشتم و مردم پول خردهایشان را با رضایت در کلاه یا قوطی یا کاسهی پیش پایم میانداختند و لبخند میزنند و من میتوانستم شب با وجدانی آسوده سر بر بالین بگذارم...
Subscribe to:
Posts (Atom)