20 May 2010
من ریموند کاور نیستم!
بریده بودم، «کم آورده بودم» دیگر ادمهی زندهگی را محال میدانستم و تصمیم گرفتم دیگر زندهگی نکنم. اقدامکی کردم اما دلم به حال خودم سوخت و گفتم بهتر آن که پیش از سفر جاودانه چیزکی بنویسم. دستانام که به کیبورد رسید اختیار را در کف گرفت و حاصلاش داستانی شد که ناماش را «غوزک پلاتینی» گذاشتم. زندهگی در داستان برایام بسی خوشآیند از کار در آمد و با خود گفتم: «آن سفر ناگزیر را که روزی بی پرسش از ما برایمان تدارک میبینند٬ عجله چرا؟ صبر میکنم مجانیاش نصیبم شود و در داستان زندهگی میکنم!» که خب همین کار را کردم. شروع به نوشتن کردم و همینجور نوشتم بعد هوس کردم نوشتههایام را برای دیگران بخوانم. رفتم کارگاه داستاننویسی آقای محمد محمدعلی٬ رماننویس مشهور که قلماش را دوست داشتم و در ماجرای تاسیس «بنیاد احمد شاملو» ساعتی را در کنارشان بودم. کارگاه ایشان هم فال بود و هم تماشا. از اخلاق خوش و راهنماییهایی ارزندهی استاد که بگذریم دوستان کارگاه هم بسی دلنشین از کار درآمدند. داستان «غوزک پلاتینی» را که در کارگاه خواندم اینقدر دوستان خندیدند که انگار نه انگار این وصیتنامهیی بوده است قبل از خودکشی! چه چیزی بهتر از این! چقدر خوشحال شدم که زنده ماندهام و میتوانم از رنجهایم بنویسم و موجب شادی دیگران شوم. نمیخواهم از کسی نام ببرم چون همیشه اینجور موقعها نامی از قلم میافتد و شرمندهگی به بار میآورد.
آقای محمد محمدعلی عزیز مدتی مسافرت رفتند و کارگاه تعطیل شد و من مانده بودم که چه کنم که شبی در کلوپ «شبنشینی در جهنم» که با دوستانی فیلم تماشا میکردیم٬ انصافا به جز داستان نوشتن و خواندن٬ فیلم دیدن هم یکی از دلایل عدم خودکشی بود٬ آقای حسین سناپور نویسندهی شهیر هم حضور داشتند منِ فرصتطلب هم ایمیل ایشان را گرفتم تا «غوزک پلاتینی» را برایشان بفرستم و ایشان لطف کنند نظر دهند که همین شد و ایشان هم لطف کردند و نظر دادند بعدها متوجه شدم کارگاهی هم ایشان دارند که ثبتنام کردم و دوران بسیار جالبی با دوستان بسیار دوستداشتنی آغاز شد.
باز هم از کسی نام نمیبرم خود دوستان میدانند که چه ساعات دلنشین و پرباری داشتیم در کارگاه و بعد از کارگاه! داستان میخواندیم و اشک میریختیم و میخندیدیمو و عصبانی میشدیم و عاشق میشدیم و فارغ میشدیم و... تا این که دیگر از خودکشی کردن خیلی فاصله گرفتم برای همین داستان نوشتن را کنار گذاشتم چون زندهگی بر خلاف مرگ خرج دارد و باید کار کرد و پول درآورد... این شد که فیلمنامه سریال نوشتم و چرخ زندهگی را چرخاندم و بعد یک روز دوستی گفت:«چرا چاپ نمیکنی داستانهایت را؟» گفتم:«ناشر کجا بود؟» گفت:«من یک خوبش را میشناسم» گفتم:«نیکی و پرسش؟!» و نسخهیی به دست ایشان دادم. و بعد دیدم چند وقت بعد از نشر معظم افق زنگ زدند که بیاید برای مذاکره! رفتیم با خوشرویی و بسیار حرفهیی در مورد داستانها حرف زدیم و قرار شد بعضی از داستانها را که به احتمال زیاد در ارشاد رد میشدند برداریم تا حساسیت کمتر شود و چند جمله و کلمه را هم کمی متعادل کنیم و بفرستیم برای ارشاد همین کردیم و همان شد که مجوز گرفتیم و در نمایشگاه امسال کتاب با نام «من ریموند کارور هستم» منتشر شد! آهان داشت یادم میرفت. من نام «غوزک پلاتینی» را بر این مجموعه داستانها گذاشته بودم اما به توصیه و پیشنهاد ناشر محترم نام یکی دیگر از داستانها را روی این مجموعه گذاشتیم.
خلاصه این هم از آخرین داستان نوشته شده توسط بنده که به سمع و نظرتان رسید. اکنون اینجا در آنسوی اقیانوس آفتاب دارد غروب میکند و در تهران کم کم دارد طلوع میکند! کتاب چند روزی است که در دست دوستان است اما هنوز خودم آن را ندیدهام. اگر آن روز خودکشی کرده بودم امروز شما هم این کتاب را نمیدید! ظاهرا این دست سرنوشت است که نشانام دهد «مرگ» چه شکلی است! خلاصه حالشو ببرید و اگر نظری٬ حرفی٬ فحشی چیزی داشتید اینجا بنویسید یا برام ایمیل کنید! تا از سایر مزایای زنده بودن هم بهرهمند شوم.
دیدی داشت یادم میرفت. علاوه بر استادان و دوستان بسیاری که داستانها را خواندهاند و مرا مورد لطف قرار دادهاند. دوست بسیار عزیز و ماهام عباس زندباف ویرایش اساسی انجام داد البته اگر باز نقصی هست تقصیر خوده بنده است چون بعد از ویراستاری ایشان باز انگولکش کردم. دوست دیگری هم٬ که حالا اجلتا نامش بماند٬ لطف کرد برای آخرین بار قبل از این که کتاب را به ناشر محترم بدهم یک بار دیگر داستانها را خواند و آخرین چکشکارها صورت گرفت. البته ویراستاران محترم نشر افق هم زحمت نهایی کردن شیوهی نگارش را کشیدند چون من با شیوهی که از آقای ایرج کابلی آموخته بودم داستانها را نوشته بودم که خب با شیوهی نگارش نشر افق فرق دارد و مسلما حق ناشر است که وقتی دارد کتاب اول نویسندهیی بینام را چاپ میکند به شیوهی خودش نگارش کند.
حتما دوستانی که احتمال داشت کتاب را بگیرند و بخوانند کلا منصرف شدند و با خود گفتند:«همین پرت و پلاها مشت است نمونه خروار» حق دارید اما برای این که رسم جوانمردی و جوانزنی از میان برداشته نشود و ناشران کتابِ نوقلمان را چاپ کنند لطفا یک نسخه از این کتاب را خریداری کنید و البته بعد نخوانید چون راضی به زیان مضاعفتان نیستم! باقی بقایتان جانم فدایتان!
خرید آنلاین
من ریموند کارور هستم نشر افق
برچسبها:
Book
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
11 comments:
آقای عزیزی شما که خیلی خوب مینویسید و جایی برای انتقاد نمیگذارید.
وقتی تراژدی به خنده بانجامد هم جای خوشوقتی هست و هم نشان مهارت نویسنده.
م. از رم
میدانم و مطمئنم که خوب است. کلا قلم شما خیلی بهتر از خیلیاست
میم عزیز!
تو که همیشه لطف داشتی هر چند بعد از چاپ داستانها را خواندی اما من همیشه تصور میکنم قبل از چاپ خواندهیی و از راهنماییهایت بهرهمند شدهام حکایت اویس قرنی است!:)
نیک آیین عزیز!
بسیار خوشحال شدم که شما اینجا را میخوانید وبلاگ شما که بسی خواندنی است.
حیف که نیستید تا کتاب امضأ شده را بگیریم ازتان! در ضمن موافقم با عجله نکردن برای آن سفر ناگزیر. موفق باشید
سپاس پوپک عزیز...
کاش بودم... دلم خیلی تنگ شد. حالا میفهمم وقتی شاملو در هجرانیهایش در مورد ایران میگفت:
درویت آزمون تلخ زنده بگوری...
تبریک می گم. باید از حمید بخوام نسخه ای برام بفرسته. شاد باشی، محمد
سلام برادر
من كه نميخرم خودت بايد يكياش را بدهي به ما!!!
مشتاق ديدار
ع.زندباف
محمد عزیز!
حالا قرار شده چند تا برایم پست کنند. قرار بود اینورها سری بزنی؟ خب بیا کتاب را هم تقدیم میکنم!
عباس جان!
هر بار اینجا از این کتابهای الکترونیکی میبنیم یاد تو میافتم! گفتم برگشتم یگکی برایت سوغات میآورم حالا که انگار قرار نیست برگردم! کتاب را هر جور شده به دستت میرسانم. اگر لطف تو نبود معلوم نبود این کتاب چاپ شود.
رفيق جان
يعني ميخواهي ما را با اسلام عزيز تنها بذاري؟
ع.ز
Post a Comment