26 May 2010

A teardrop in the spring rain

قطره اشکی در بارانِ ریزِ بهاری!
شاید ساعتی می‌شد که در میان دو ردیف صنوبر به هم چسبیده راه رفته بودند بی آن که کلمه‌یی بر زبان جاری کنند.
- «می‌بینی بارونای شهر ما چه جالبه... صدای شور شور بارون همه جا پیچیده ولی ما اصلا خیس نشدیم... بسکه بارونش ریزه!»
نگاه‌اش را چرخاند راست می‌گفت؛ تو روشنی هوا وقتی خورشید به ابر نازکی می‌رسید می‌شد رد بارون تندی را که اریب به صنوبرهای کنار خیابان می‌بارید دید.... وقتی برگشت که بگوید: «آره٬ جالبه» دانه‌های ریز آب که روی موهای از زیر روسری بیرون آمده مثل شبنم صبح‌گاهی روی ساقه‌های کرک‌دار پونه‌های کوهستانی قطره بسته بود توجه‌اش را جلب کرد.. از موها که رد نگاه‌اش روی گونه‌ی سمت چپ سْکید قبل از رسیدن به لب‌هایی که داشت کم‌کم به لبخند می‌شکفت روی قطره‌ی درشتی متوقف شد. بی‌اختیار، انگار که دست‌های‌اش خواب‌نما شده باشند، با نوک انگشت اشاره قطره را از روی گونه برداشت و روی نوک زبان‌اش گذاشت. شور بود، به شوری تمام اشک‌هایی که در تنهایی از چشم‌های‌اش شرابه گرفته بود و از حاشیه‌ی گونه‌ها روی لب‌‌اش سریده بود آمده بود روی زبان‌اش...

A teardrop in the spring rain
Translated to English: by Mitra Divshali

They could have been walking now for a few hours in the middle of two rows of tightly planted spruce trees without uttering a word.

-"You see how cute the rain is here in our town... filling everything with its sound and yet we haven't been wet at all... it's such a tapering rain!”

He turned to see. She was right; in the brightness of the air with the Sun amidst a thin cloud you could make out the slanting rain falling on the spruce trees ... and when he turned to say how fascinating it was, he noticed tiny drops of moist taking shape on parts of her uncovered hair like the early morning dew on the stems of the mountain mint. When his gaze slipped down her left cheek, and before reaching her not-yet-smiling lips, it captured a large teardrop. Involuntarily, like being in a dream, he took the teardrop with his fingertip and brought it to his mouth. It was salty; as salty as the entire tears slipping down in his solitude from the edge of his own cheeks into his tongue...

20 May 2010

من ریموند کاور نیستم!


بریده بودم، «کم آورده بودم» دیگر ادمه‌ی زنده‌گی را محال می‌دانستم و تصمیم گرفتم دیگر زنده‌گی نکنم. اقدامکی کردم اما دلم به حال خودم سوخت و گفتم بهتر آن که پیش از سفر جاودانه چیزکی بنویسم. دستان‌ام که به کی‌بورد رسید اختیار را در کف گرفت و حاصل‌اش داستانی شد که نام‌اش را «غوزک پلاتینی» گذاشتم. زنده‌گی در داستان برای‌ام بسی خوش‌آیند از کار در آمد و با خود گفتم: «آن سفر ناگزیر را که روزی بی پرسش از ما برای‌مان تدارک می‌بینند٬ عجله چرا؟ صبر می‌کنم مجانی‌اش نصیبم شود و در داستان زنده‌گی می‌کنم!» که خب همین کار را کردم. شروع به نوشتن کردم و همین‌جور نوشتم بعد هوس کردم نوشته‌های‌ام را برای دیگران بخوانم. رفتم کارگاه داستان‌نویسی آقای محمد محمدعلی٬ رمان‌نویس مشهور که قلم‌اش را دوست داشتم و در ماجرای تاسیس «بنیاد احمد شاملو» ساعتی را در کنارشان بودم. کارگاه ایشان هم فال بود و هم تماشا. از اخلاق خوش و راهنمایی‌هایی ارزنده‌ی استاد که بگذریم دوستان کارگاه هم بسی دلنشین از کار درآمدند. داستان «غوزک پلاتینی» را که در کارگاه خواندم اینقدر دوستان خندیدند که انگار نه انگار این وصیت‌نامه‌یی بوده است قبل از خودکشی! چه چیزی بهتر از این! چقدر خوشحال شدم که زنده مانده‌ام و می‌توانم از رنج‌هایم بنویسم و موجب شادی دیگران شوم. نمی‌خواهم از کسی نام ببرم چون همیشه این‌جور موقع‌ها نامی از قلم می‌افتد و شرمنده‌گی به بار می‌آورد.
آقای محمد محمدعلی عزیز مدتی مسافرت رفتند و کارگاه تعطیل شد و من مانده بودم که چه کنم که شبی در کلوپ «شب‌نشینی در جهنم» که با دوستانی فیلم تماشا می‌کردیم٬ انصافا به جز داستان نوشتن و خواندن٬ فیلم دیدن هم یکی از دلایل عدم خودکشی بود٬ آقای حسین سناپور نویسنده‌ی شهیر هم حضور داشتند منِ فرصت‌طلب هم ایمیل ایشان را گرفتم تا «غوزک پلاتینی» را برایشان بفرستم و ایشان لطف کنند نظر دهند که همین شد و ایشان هم لطف کردند و نظر دادند بعدها متوجه شدم کارگاهی هم ایشان دارند که ثبت‌نام کردم و دوران بسیار جالبی با دوستان بسیار دوست‌داشتنی آغاز شد.
باز هم از کسی نام نمی‌برم خود دوستان می‌دانند که چه ساعات دلنشین و پرباری داشتیم در کارگاه و بعد از کارگاه! داستان می‌خواندیم و اشک می‌ریختیم و می‌خندیدیمو و عصبانی می‌شدیم و عاشق می‌شدیم و فارغ می‌شدیم و... تا این که دیگر از خودکشی کردن خیلی فاصله گرفتم برای همین داستان نوشتن را کنار گذاشتم چون زنده‌گی بر خلاف مرگ خرج دارد و باید کار کرد و پول درآورد... این شد که فیلم‌نامه سریال نوشتم و چرخ زنده‌گی را چرخاندم و بعد یک روز دوستی گفت:«چرا چاپ نمی‌کنی داستان‌هایت را؟» گفتم:«ناشر کجا بود؟» گفت:«من یک خوبش را می‌شناسم» گفتم:«نیکی و پرسش؟!» و نسخه‌یی به دست ایشان دادم. و بعد دیدم چند وقت بعد از نشر معظم افق زنگ زدند که بیاید برای مذاکره! رفتیم با خوش‌رویی و بسیار حرفه‌یی در مورد داستان‌ها حرف زدیم و قرار شد بعضی از داستان‌ها را که به احتمال زیاد در ارشاد رد می‌شدند برداریم تا حساسیت کمتر شود و چند جمله و کلمه را هم کمی متعادل کنیم و بفرستیم برای ارشاد همین کردیم و همان شد که مجوز گرفتیم و در نمایشگاه امسال کتاب با نام «من ریموند کارور هستم» منتشر شد! آهان داشت یادم می‌رفت. من نام «غوزک پلاتینی» را بر این مجموعه داستان‌ها گذاشته بودم اما به توصیه و پیشنهاد ناشر محترم نام یکی دیگر از داستان‌ها را روی این مجموعه گذاشتیم.
خلاصه این هم از آخرین داستان نوشته شده توسط بنده که به سمع و نظرتان رسید. اکنون اینجا در آنسوی اقیانوس آفتاب دارد غروب می‌کند و در تهران کم کم دارد طلوع می‌کند! کتاب چند روزی است که در دست دوستان است اما هنوز خودم آن را ندیده‌ام. اگر آن روز خودکشی کرده بودم امروز شما هم این کتاب را نمی‌دید! ظاهرا این دست سرنوشت است که نشان‌ام دهد «مرگ» چه شکلی است! خلاصه حالشو ببرید و اگر نظری٬ حرفی٬ فحشی چیزی داشتید اینجا بنویسید یا برام ایمیل کنید! تا از سایر مزایای زنده بودن هم بهره‌مند شوم.
دیدی داشت یادم می‌رفت. علاوه بر استادان و دوستان بسیاری که داستان‌ها را خوانده‌اند و مرا مورد لطف قرار داده‌اند. دوست بسیار عزیز و ماه‌ام عباس زندباف ویرایش اساسی انجام داد البته اگر باز نقصی هست تقصیر خوده بنده است چون بعد از ویراستاری ایشان باز انگولکش کردم. دوست دیگری هم٬ که حالا اجلتا نامش بماند٬ لطف کرد برای آخرین بار قبل از این که کتاب را به ناشر محترم بدهم یک بار دیگر داستان‌ها را خواند و آخرین چکش‌کارها صورت گرفت. البته ویراستاران محترم نشر افق هم زحمت نهایی کردن شیوه‌ی نگارش را کشیدند چون من با شیوه‌ی که از آقای ایرج کابلی آموخته بودم داستان‌ها را نوشته بودم که خب با شیوه‌ی نگارش نشر افق فرق دارد و مسلما حق ناشر است که وقتی دارد کتاب اول نویسنده‌یی بی‌نام را چاپ می‌کند به شیوه‌ی خودش نگارش کند.
حتما دوستانی که احتمال داشت کتاب را بگیرند و بخوانند کلا منصرف شدند و با خود گفتند:«همین پرت و پلاها مشت است نمونه خروار» حق دارید اما برای این که رسم جوانمردی و جوانزنی از میان برداشته نشود و ناشران کتابِ نوقلمان را چاپ کنند لطفا یک نسخه از این کتاب را خریداری کنید و البته بعد نخوانید چون راضی به زیان مضاعفتان نیستم! باقی بقایتان جانم فدایتان!

خرید آن‌لاین
من ریموند کارور هستم نشر افق