25 September 2010

کابوس‌های بی‌انتها

چشم‌های‌ام را که باز کردم بالای سرم بود، موهای‌ام را نوازش می‌کرد و با کلامتی شیرین می‌خواست که بیدار شوم و قرص‌های‌ام را بخورم. هیچ دردی نداشتم، تب هم نداشتم نمی‌دانم برای چه باید قرص می‌خوردم و او می‌خندید و صدای خنده‌اش مثل شکسته شدن شیشه‌ی عطر فضا را معطر می‌‌کرد. لب تخت نشستم همان‌طور که می‌خندید لیوان آب را دست‌ام داد. تشنه بودم. آب را سرکشیدم. او را از پشت شیشه و آب دیدم؛ مواج و معوج، تازه به صرافت افتادم که او رفته است او نیست پس این که بالای سرم ایستاده و می‌خندد و صدای خنده‌اش مثل شکسته شدن شیشه‌ی عطر همه‌جا را پر کرده است کیست؟ چطور ممکن است هم باشد و هم نباشد هم‌اینجا باشد هم پیش دیگری باشد. نه حتما خواب بودم خواب می‌دیدم در واقعیت آدم‌ها و اشیا یا هستند یا نیستند نمی‌شود هم باشند و هم نباشند نمی‌شود یکی، دو نفر باشد. تب دارم. زانوهایم متورم شده است و درد می‌کند دارم باز کابوس می‌بینم. خواب ام. وقتی کاملا به خودم آمدم روی تخت دراز کشیده بودم. چشم‌های‌ام را که باز کردم سقف بود سقفی که همیشه بالای سرم است. سفید یک دست. کشوی کنار میزم را باز کردم. دنبال قرص‌های‌ام مي‌گشتم اما دست‌ام به شی سردی خود. خنکی‌اش دوید توی تمام تنم. خیس عرق شدم عرقی سرد و مشمئز کننده. همان‌جور لمس‌اش کردم تا دسته‌‌اش در دست‌ام قرار گرفت و بعد بدون این که فکر کنم چکار دارم می‌کنم. تپانچه را بیرون آوردم و بی‌هیچ درنگی داخل دهان‌ام گذاشتم و قبل از این که سفتی لوله‌اش دندان‌های‌ام را به درد آورد شلیک کردم. از خواب پریدم. تمام اتاق غرق خون شده بود. مغزم پاشیده بود روی دیوار پشت تخت. تکه‌های مغز همه‌جا پخش شده بود. تکه‌یی را برداشتم میان انگشتان‌ام فشار دادم له شد و تازه به‌صرافت افتادم که دارم خواب می‌بینم اگر من مغز‌م را پاشانده بودم روی دیوار پس نمی‌توانستم الان تکه‌یی از آن را زیر انگشتان‌ام له کنم. باید می‌توانستم از این خواب لعنتی بیدار شوم اما تمام بدن‌ام فلج شده بود. می‌خواستم فریاد بزنم شاید کسی بیاید تکان‌ام بدهد و بیدارم کند اما فایده نداشت قدرت فریاد زدن نداشتم. می‌خواستم خود را به لب تخت برسانم و از آن‌جا به پایین بیفتم تا شاید بیدار شوم اما عضلاتم کار نمی‌کرد کاملا فلج شده بود. تنها چیزی که حس می‌کردم وحشت بود وحشتی فزاینده. وقتی دیگر داشتم از ترس می‌مردم و به صرافت افتادم که این‌جور وقت‌ها می‌گویند:«داشتم از ترس قالب تهی می‌کردم.» که بیدار شدم. بیدار شدم؟ سقف برایم آشنا نبود و دستم بی‌هوده در بالای تخت دنبال کلید چراغ می‌گشت نیازی هم به روشن کردن چراغ نبود آفتاب افتاده بود روی تخت و من خیس عرق بودم. قرصی و لیوان آبی کنار تخت بود. اما من که جاییم درد نمی‌کرد. آب را سر کشیدم قرص را زیر انگشتانم له کردم. مثل مغز له شده می‌مانست بوی باروت همه‌ی اتاق را گرفته بود. خواب بودم. نمی‌توانستم خواب نباشم. باید فریاد می‌زدم اگر بیدار بودم حتما کسی صدایم را می‌شنید و می‌آمد در اتاق را باز می‌کرد. فریاد زدم، یعنی دهان‌ام را باز کردم، آنطوری که آدم‌ها دهانشان را باز می‌کنند هنگام فریاد زدن اما صدایی بیرون نمی‌آمد شاید هم فریاد می‌زدم اما کر شده بودم پس چرا کسی نمی‌آمد؟ دهانم را بستم نفس عمیق کشیدم و فریاد زدم. این بار صدای خودم را شنیدم و از صدای خودم از خواب پریدم. بالای سرم بود و می‌گفت: «باز خواب بد دیدی؟ بیا قرص‌ات را بخور» اما او که رفته بود نمی‌توانست هم رفته باشد هم اینجا بالای سر من باشد و به من قرص بدهد. شاید برگشته.
-« کی برگشتی؟»
-« برگشتم؟»