03 August 2009

کمدی به سبکِ بیلی وایلدر


از راست به چپ: امیر عربی (فیلم‌نامه‌نویس)، خودمان، حبیب رضایی (انتخاب بازیگر) مازیار میری (کارگردان)، علیرضا ابولقاسمی‌نژاد (مدیر تولید)

روزنامه‌ی اعتماد ملی گزارش نسبتا مفصلی از پشت صحنه‌ی مجموعه‌ی تلویزیونی «گاوصندوق» تهیه کرده است. گزارش خوبی است:
«ساعت حدود 11 صبح است. هنوز فيلمبرداري شروع نشده و گروه منتظر رسيدن يک «پيچ» براي شروع کار هستند. «رضابابک» و «سروش صحت» روي راحتي‌هاي پذيرايي نشسته‌اند و ديالوگ‌هايشان را تمرين مي‌کنند. اينها اولين نکاتي است که بعد از ورود به لوکيشن مجموعه «گاوصندوق» نظر را جلب مي‌کند. سريالي که نام «مازيار ميري»، کارگردان فيلم «پاداش سکوت» و «کتاب قانون» را در فهرست عواملش مي‌بينيد. هنوز سرنوشت اکران «کتاب قانون» ساخته «مازيار ميري» مشخص نشده و همراه با اما و اگرهاي زيادي است؛ ولي «ميري» اين روزها مشغول فيلمبرداري اولين سريال خود در طبقه چهارم و پنجم يک ساختمان‌نوساز در يکي از خيابان‌هاي غربي تهران است. او هم مانند چند کارگردان ديگر سينما ترجيح داده است فعلا در تلويزيون کار کند و سريال بسازد و دور از درگيري‌هاي سينما و مشکلاتش سرگرم کار خود باشد. پروژه‌اي که از ارديبهشت‌ماه تصويربرداري‌اش آغاز شده و ظاهرا در پاييز از تلويزيون پخش مي‌شود.»
روزنامه‌ی اعتماد ملی ۱۲ مرداد ۱۳۸۸ بخش فرهنگ صفحه‌ی ۱۱

یک سکانس از متن سریال را هم در گزارش آورده‌اند. آن سکانس و سکانس بعدی‌اش را اینجا نقل می‌کنم:
23-1 روز. داخلی. دفتر عباسی/ دفتر.

عباسی در دفترش راه می‌رود و با خودش حرف می‌زند. چیزی ذهن او را بدجوری مشغول کرده و پیداست که خوب نخوابیده است.
عباسی: وقتشه، دیگه وقتشه سهم شیر خوراک شغال بشه.
هوشنگ نفس نفس زنان وارد می‌شود.
هوشنگ: سلام.
عباسی: سلام.
هوشنگ: داش می‌پیچوند ما رو. فک کرده با بَبَعی طرفه... یه حالی بهش دادم که فردا پس فردا پوله نقد رو میزته.
عباسی: حالا اون‌و ولش کن. برو پیش پرفسور، گاوصندوق‌بازکُن می‌خوام.
هوشنگ: خیر باشه!
عباسی: خیر و شرش‌و ول کن. برو واسَم یه اسم بیار.
هوشنگ: آقا عباسی برات همین‌جور اسم قطار می‌کنم، چرا یکی؟
عباسی: فقط یه اسم. تا یکی دو ساعت دیگه یه اسم ورمی‌داری می‌آری. دودر نکنی بری مثل شغال شَتَره بزنی تو خیابونا چِغارتمه بریزی تو حندق بلا.
هوشنگ: چنیمش می‌کنم.
24-1 روز. داخلی. قهوه‌خانه / میز پرفسور.
پرفسور با حالت خاصی روی صندلی‌اش نشسته است و هوشنگ هم روبه‌رویش.
پرفسور: کلاست رفته بالا. از تیغ‌کش و جیب بر، کارت کشیده به قفل و گاوصندوق. فردا هم حتماً هَکِرِ حساب ارزی می‌خوای.
هوشنگ: اوراقتیم پرفسور. نامبرو بده، فلنگ‌و ببندیم.
پرفسور کُتش را باز می‌کند و چند کاغذ از جیب‌اش بیرون می‌آورد و مانند سکانس پیشین زیرلب چیزهایی را زمزمه می‌کند.
پرفسور: مسعود سامانه... برای گاوصندوق دیگه خوب نیست یه گوشش کر شده.
هوشنگ: بی ادبیه، گوش چه دخلی داره به گاوصندوق بازکردن؟
پرفسور: تو سواد نداری. سینما هم نمی‌ری؟ سینما نمی‌ری، تلویزیون هم تماشا نمی‌کنی؟
هوشنگ: پرفسور دلت خوشه. سینما رفتن عشقِ فاب می‌خواد و رفیقِ جِنگِ جیک‌وپیک یکی. با آقاجون‌جواد برم سینما یا با مامان نصرت بشینم سریال تماشا کنم؟!
پرفسور: پس فضولی نکن بذار کارم‌و کنم. (کاغذی به سمت هوشنگ می‌گیرد.) بیا این خوبه. اوساست. جیک ثانیه برات باز می‌کنه. از صاحب رمز سریع‌تر!
هوشنگ: دست‌ات طلا.
هوشنگ شروع به نوشتن می‌کند. پرفسور مثل این که چیزی یادش آمده باشد. قهوه‌چی را صدا می‌کند.
پرفسور: محمد سیاه بیا اینجا.
قهوه‌چی سینی چای به‌دست نزدیک میز می‌شود.
قهوه‌چی: امر پرفسور.
پرفسور: جلال چارچشم کجاست پیداش نیس. هنوز آزاد نشده؟
قهوه‌چی: نه پرفسور مگه نمی‌دونین. هفته پیش تو زندان گاوصندوق امورمالی زندان‌و زده. نمی‌گه فوری می‌فهمن کار اونه. هیچی لو رفته الان دادگاشه فکر کنم ده‌سالی براش بِبُرن.
قهوه‌چی دور می‌شود و پرفسور رو به هوشنگ می‌گوید.
پرفسور: ننویس پاره کن بریز دور. آدم به این خری نوبره والا!
هوشنگ: دستش طلا!
پرفسور: کسی که من بهت معرفی کنم بدون تو کارش رودست نداره. این قدرت ماله‌کش هم کارش خیلی درسته حیف یه چند سال دیگه باید آب خنک نوش جان کنه، حالا چقدری توش هست؟
هوشنگ من‌ومن می‌کند.
پرفسور: نه این که بخوام فضولی کنم می‌دونی فضولی تو کارم نیست. اگه رقم بالا باشه. آگاهی حساس می‌شه می‌ریزه هرچی گاوصندوق‌باز کنِ حرفه‌ایه می‌گیره. بعد می‌رسه به شما.
هوشنگ: حق می‌گی. بابا ما که این کاره نیستیم این صاحب‌کارمون ازمون خواسته. نمی‌دونم برای چی می‌خواد اما اگه یکی رو معرفی کنی که بیلبورد نباشه، باعث تشکره.
پرفسور: تو چشم نباشه و ماهر هم باشه، سخته. (کمی فکر می‌کند.) اما صبر کن...
پرویز کاغذهایش را زیر و رو می‌کند. کاغذی را پیدا می‌کند به طرف هوشنگ می‌گیرد.
پرفسور: بیا... خودشه. بچه شهرستانه، یه سابقه‌ی کوچیکم داره. برای این رفته تو جیب که بچه‌ها می‌گفتن تو زندان خیلی شیرین کاری می‌کرده. قفلی نبوده که نتونه باز کنه. اما کار نمی‌کنه. چند ماه پیش که از زندان آزاد شد یکی دو تا مشتری براش فرستادم قبول نکرد. دیگه کسی رو نفرستادم سراغش. تو هم اگه می‌خوای بری، اول باهاش رفاقت کن. نری پیشنهاد دزدی بدی که می‌پره. برو یه فکری کن ببرش گوشه رینگ. اون‌وقت هر کاری بخوای برات می‌کنه.
هوشنگ: (کاغذ را می‌گیرد.) خود جنسه. همچین مخش‌و می‌زنم که بیا و ببین. پاتوقش کجاست؟
پرفسور: توی فلافل‌فروشی کار می‌کنه. اسمش غلام‌رضا است اما همه به‌اش می‌گن غلام. خوش‌مرامه.
هوشنگ: پرفسور دستت طلا.
هوشنگ از جایش بلند می‌شود.
پرفسور: یکی برا اسمش، یکی برا رسمش.
هوشنگ دو سکه بهار آزادی را از جیبش در می‌آورد و می‌گذارد روی میز.

2 comments:

Unknown said...

پسرم امیدوارم همیشه در کارهات موفق باشی.
پدرت
سیدمرتضی عزیزی

Unknown said...

سلام یه سوال داشتم نقش پرفسور در گاوصندوق را چه کسی بازی میکند ؟خیلی ممنون