مصطفا عزیزی
08 October 2006
باور
صندلی روبهرویاش خالی بود. وقتی، سرانجام، شمع روی ميز به انتها رسيد و آخرين شعلههایاش در جسم مذاب شدهاش خاموش شد؛ تاريکی به صرافتاش انداخت که او نخواهد آمد، او قاطع و بیترديد گفته بود که: "ديگر هرگز نخواهد آمد."
2 comments:
Mostafa
said...
???? ??? ?? 3 ??? ?????!
1:30 AM
Mostafa
said...
امتحان
10:00 AM
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
???? ??? ?? 3 ??? ?????!
امتحان
Post a Comment