مصطفا عزیزی
08 October 2006
باور
صندلی روبهرویاش خالی بود. وقتی، سرانجام، شمع روی ميز به انتها رسيد و آخرين شعلههایاش در جسم مذاب شدهاش خاموش شد؛ تاريکی به صرافتاش انداخت که او نخواهد آمد، او قاطع و بیترديد گفته بود که: "ديگر هرگز نخواهد آمد."
Newer Posts
Older Posts
Home
Subscribe to:
Posts (Atom)